تو از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1432
1. تو خود دانی که من بیتو عدم باشم عدم باشم
عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم
1. تو خود دانی که من بیتو عدم باشم عدم باشم
عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم
1. من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم
چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم
1. چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم
چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم
1. به گرد دل همیگردی چه خواهی کرد میدانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد میدانم
1. تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمیدانم
وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمیدانم
1. چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم
چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم
1. ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم
1. من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم
من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم
1. بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم
که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم
1. بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم
که بنوشت آن مه بیکیف دعوت نامهای پیشم
1. زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم
زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم