بانگ از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1335
1. بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل
1. بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل
1. حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل
بانگ رسید کیست آن گفتم من غلام دل
1. الا ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل
نبشته گرد روی خود صلا نعم الادام الخل
1. بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل
یقین اندر یقین آمد قلندر بیگمان ای دل
1. مهم را لطف در لطفست از آنم بیقرار ای دل
دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل
1. هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوتها در این منزل
عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و گل
1. امروز بحمدالله از دی بترست این دل
امروز در این سودا رنگی دگرست این دل
1. چه کارستان که داری اندر این دل
چه بتها مینگاری اندر این دل
1. صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل
تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای دل
1. شتران مست شدستند ببین رقص جمل
ز اشتر مست که جوید ادب و علم و عمل
1. تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل