1 بیا ای جان نو داده جهان را ببر از کار عقل کاردان را
2 چو تیرم تا نپرانی نپرم بیا بار دگر پر کن کمان را
3 ز عشقت باز طشت از بام افتاد فرست از بام باز آن نردبان را
4 مرا گویند بامش از چه سویست از آن سویی که آوردند جان را
1 بسوزانیم سودا و جنون را درآشامیم هر دم موج خون را
2 حریف دوزخ آشامان مستیم که بشکافند سقف سبزگون را
3 چه خواهد کرد شمع لایزالی فلک را وین دو شمع سرنگون را
4 فروبریم دست دزد غم را که دزدیدست عقل صد زبون را
1 سلیمانا بیار انگشتری را مطیع و بنده کن دیو و پری را
2 برآر آواز ردوها علی منور کن سرای شش دری را
3 برآوردن ز مغرب آفتابی مسلم شد ضمیر آن سری را
4 بدین سان مهتری یابد هر آن کس که بهر حق گذارد مهتری را
1 دل و جان را در این حضرت بپالا چو صافی شد رود صافی به بالا
2 اگر خواهی که ز آب صاف نوشی لب خود را به هر دردی میالا
3 از این سیلاب درد او پاک ماند که جانبازست و چست و بیمبالا
4 نپرد عقل جزوی زین عقیله چو نبود عقل کل بر جزو لالا
1 خبر کن ای ستاره یار ما را که دریابد دل خون خوار ما را
2 خبر کن آن طبیب عاشقان را که تا شربت دهد بیمار ما را
3 بگو شکرفروش شکرین را که تا رونق دهد بازار ما را
4 اگر در سر بگردانی دل خود نه دشمن بشنود اسرار ما را
1 چو او باشد دل دلسوز ما را چه باشد شب چه باشد روز ما را
2 که خورشید ار فروشد ار برآمد بس است این جان جان افروز ما را
3 تو مادرمرده را شیون میاموز که استادست عشق آموز ما را
4 مدوزان خرقه ما را مدران نشاید شیخ خرقه دوز ما را
1 مرا حلوا هوس کردست حلوا میفکن وعده حلوا به فردا
2 دل و جانم بدان حلواست پیوست که صوفی را صفا آرد نه صفرا
3 زهی حلوای گرم و چرب و شیرین که هر دم میرسد بویش ز بالا
4 دهانی بسته حلوا خور چو انجیر ز دل خور هیچ دست و لب میالا
1 امیر حسن خندان کن چشم را وجودی بخش مر مشتی عدم را
2 سیاهی مینماید لشکر غم ظفر ده شادی صاحب علم را
3 به حسن خود تو شادی را بکن شاد غم و اندوه ده اندوه و غم را
4 کرم را شادمان کن از جمالت که حسن تو دهد صد جان کرم را
1 به برج دل رسیدی بیست این جا چو آن مه را بدیدی بیست این جا
2 بسی این رخت خود را هر نواحی ز نادانی کشیدی بیست این جا
3 بشد عمری و از خوبی آن مه به هر نوعی شنیدی بیست این جا
4 ببین آن حسن را کز دیدن او بدید و نابدیدی بیست این جا