1 در آب فکن ساقی بط زاده آبی را بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را
2 ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را
3 ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را
4 بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را
1 زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی
2 زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا
3 زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی
4 چو جان سلسلهها را بدرد به حرونی چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا
1 میندیش میندیش که اندیشه گریها چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تریها
2 خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت که تا جمله نیستان نماید شکریها
3 جنونست شجاعت میندیش و درانداز چو شیران و چو مردان گذر کن ز غریها
4 که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست چرا باید حیلت پی لقمه بریها
1 زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
2 از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم نه از کف و نه از نای نه دفهاست خدایا
3 یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست که اسباب شکرریز مهیاست خدایا
4 به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
1 زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
2 چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
3 زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه که جان را و جهان را بیاراست خدایا
4 زهی شور زهی شور که انگیخته عالم زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
1 لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا تا از لب دلدار شود مست و شکرخا
2 تا از لب تو بوی لب غیر نیاید تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا
3 آن لب که بود کون خری بوسه گه او کی یابد آن لب شکربوس مسیحا
4 میدانک حدث باشد جز نور قدیمی بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا
1 رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را خود فاش بگو یوسف زرین کمری را
2 در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را در بر کی کشیدست سهیل و قمری را
3 بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را بخرید به گوهر کرمش بیگهری را
4 خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست کز چشمه جان تازه کند او جگری را
1 ای از نظرت مست شده اسم و مسما ای یوسف جان گشته ز لبهای شکرخا
2 ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ
3 ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا
4 هم دایه جانهایی و هم جوی می و شیر هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا
1 دلارام نهان گشته ز غوغا همه رفتند و خلوت شد برون آ
2 برآور بنده را از غرقه خون فرح ده روی زردم را ز صفرا
3 کنار خویش دریا کردم از اشک تماشا چون نیایی سوی دریا
4 چو تو در آینه دیدی رخ خود از آن خوشتر کجا باشد تماشا