جان از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1280
1. جان منست او هی مزنیدش
آن منست او هی مبریدش
1. جان منست او هی مزنیدش
آن منست او هی مبریدش
1. ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش
مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش
1. تمام اوست که فانی شدست آثارش
به دوستگانی اول تمام شد کارش
1. ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
که عشق هست براق خدای میتازش
1. سری برآر که تا ما رویم بر سر عیش
دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش
1. شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش
چه بادههاست بتم را در آن کدوی ترش
1. شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش
دل خراب طپیدن گرفت از آغازش
1. مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش
که هر دو آب حیاتست پخته و خامش
1. چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
1. دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش
چو تشنه تو باشد که باشد سقایش
1. مست گشتم ز ذوق دشنامش
یا رب آن می بهست یا جامش