بر از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1128
1. بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر
گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر
1. بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر
گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر
1. عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
1. آید هر دم رسول از طرف شهر یار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
1. گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر
آه ندارم گهر گفت نداری بخر
1. چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چونک ببردی دلی پرده او را مدر
1. نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار
1. چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار
که رخت عمر ز کی باز میبرد طرار
1. بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر
1. نبشتست خدا گرد چهره دلدار
خطی که فاعتبروا منه یا اولی الابصار
1. شدست نور محمد هزار شاخ هزار
گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار
1. چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار