1 روی ناشسته چو ماهش نگرید چشم بیسرمهٔ سیاهش نگرید
2 بر سر سرو ملایم حرکات جنبش پر کلاهش نگرید
3 نگهش با من و رویش با غیر غلط انداز نگاهش نگرید
4 مهر من گشته یکی صد ز خطش اثر مهر و گیاهش نگرید
1 بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید
2 عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسید
3 شهر دل زود بپرداز که از چار طرف لشگری تازه برون از حد و اندازه رسید
4 مژده محمل مه کوکبهای میآرند از درون رخش برون تاز که جمازه رسید
1 باز جائی رفتهام کز روی یارم شرمسار روی برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار
2 در تب عشقم هوس فرمود نا پرهیزیی کاین زمان تا حشر از آن پرهیزگارم شرمسار
3 با رخ و زلفش دلم شرط قراری کرده بود هم از آن شرحم خجل هم زان قرارم شرمسار
4 قول و فعل و عهد و شرطم بود پیشش معتبر پیش او اکنون به چندین اعتبارم شرمسار
1 ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار یا به یاران میتوان مشغول بودن یا به یار
2 یاری یاران مرا از یار دور افکنده است کافرم گر بعد ازین یاری کنم الا به یار
3 چند فرمایندم استغنا و گویندم مزن حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما به یار
4 یار تا باشد چرا باید زدن با غیر حرف غیر تا باشد چرا باید زد استغنا به یار
1 هان ای دل هجران گزین در جلوه است آن مه دگر تشریف استغنا مکن بر قد من کوته دگر
2 ای فتنه میانگیزی از رفتار او گرد بلا خوش میکشی میل فسون در چشم این گمره دگر
3 چاه ز نخدانش ببین ای دیده و کاری مکن کاندر ته آن چه فتدجان من بی ته دگر
4 دزدیده میبینی دلا رخسار طاقت سوز او این آتش رخشان شرر میسوزدت باالله دگر
1 بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش به جانب تو کشد شعله از زبان من آتش
2 بترس از آن که ز آمیزشت به چرب زبانان شود زبانهکش از مغز استخوان من آتش
3 بترس از آن که چه باران لطف بر همه باری به برق آه زند در دل تو جان من آتش
4 بترس از آن که ز حرف حریف سوز نوشتن به جانب تو زند در قلم بنان من آتش
1 سخن درست بگویم اگرچه میترسم که آتش از دهنم سر برآرد از اعراض
2 به غیر عهد نهان نیستی ازو دیدم که بر محبت ما بیدریغ زد مقراض
1 داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق تا چه آید بر سرم فردا زبیداد فراق
2 بود بنیاد طلسم جسم من قائم به وصل ریخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق
3 من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود با دل پرآرزو در دام صیاد فراق
4 وصل خود موکب روان کرد ای رفیقان کو دگر دادرس شاهی که پیش او برم داد فراق
1 وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک خاک هجران بر سر وصلی که باشد مشترک
2 کی نشیند در زمان وصل بر خاطر غبار گر نه بیزد خاک شرکت بر سر عاشق فلک
3 وصل نامخصوص یار آدم کش است ای همدمان خاصه یاری کش بود حسن پری خلق ملک
4 یار را با غیر دیدن مرگ اهل غیرت است غیر بیغیرت درین معنی کسی را نیست شک
1 چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک آب حیات بر لب و از تشنگی هلاک
2 دارم ز پاک دامنی اندر محیط وصل حال کسی که سوخته باشد ز هجر پاک
3 آن می که میدهندم و من در نمیکشم ریزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک
4 در دست وصل سوزن تدبیر روز و شب دل ز احتراز کرده نهان جیب چاک چاک