1 چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
2 جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
3 تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب میشود کور از خجالت چشم خونافشان من
4 گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن مانده تا روز قیامت خونفشان مژگان من
1 اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من
2 اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من
3 به یاران این وصیت میکنم کز تیغ جور تو چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من
4 به تیغ بی دریغم چون کشد جلاد عشق تو چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من
1 شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه چون روان بر سر کویت نبود پای همه
2 بر آتش که شده کوی تو جای همه کس وای اگر بر دل گرم تو بود جای همه
3 آنچه در آینهٔ روی تو من میبینم گر ببیند همهکس وای من و وای همه
4 آه من در صف عشاق به گردون شده آه گر چنین دود کند آتش سودای همه
1 بود دی در چمن ای قبلهٔ حاجتمندان دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان
2 پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان
3 صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا غصه چندان که نخواهی و الم صد چندان
4 کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون مینمودم به حریفان لب خود را خندان
1 من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا ورنه شهبازی ز چنگت میکشد بیرون مرا
2 زود میبینی رگ جانم به چنگ دیگری گر نوازش میکنی زین پس به این قانون مرا
3 آن که دی بر من کشید از غمزه صد شمشیر تیز تا تو واقف میشود میافکند در خون مرا
4 آن که دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم تا تو مییابی خبر میبندد از افسون مرا
1 شعلهٔ حسن تو بالاتر ازین میباید برق این شعله هویداتر ازین میباید
2 نیم به سمل شدهای فیض تمام از تو نیافت خنجر ناز تو بُرّاتر ازین میباید
3 طاق ابروی کجت طاقت من طاق نساخت غرهٔ حسن تو غراتر ازین میباید
4 شعلهٔ نیم نظرهای توام پاک بسوخت آری اسباب مهیاتر ازین میباید
1 چون پیش یار قید و رهائی برابر است آن جا اگر روی و گر آئی برابر است
2 یک لحظه با تو بودن و با غیر دیدنت با صد هزار سال جدائی برابر است
3 لطفی نمیکنی که طفیل رقیب نیست لطفی چنین به قهر خدائی برابر است
4 هر بوالهوس که گفت فدای تو جان من پیشت به عاشقان فدائی برابر است
1 کسی هم بوده کز شوخی بزور یک نظر کردن تواند صد هزاران خانه را زیر و زبر کردن
2 کسی هم بوده کز مردم اگر عالم شود خالی تواند در دل جن و ملک مهرش اثر کردن
3 کسی هم بوده از دلها اگر نبود اثر پیدا تواند تیر عشقش از دل خارا گذر کردن
4 کسی هم بوده کز عشاق چون یک زنده نگذارد تواند مردهٔ افسرده را خون در جگر کردن
1 قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او
2 به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد مرا دلبستگی افزون به زلف دلگشای او
3 دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری که بیزار است از آزادی خود مبتلای او
4 جفاکار است لیکن میدهد زهر جفاکاری چنان شیرین که از دل میبرد ذوق وفای او
1 دارم از دست تو بر سر افسر بیغیرتی میبرم آخر سر خود با سر بیغیرتی
2 سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او همچو من پهلو نهد بر بستر بیغیرتی
3 از جبینم کوکبی میتابد و میخوانمش بندهٔ داغ عشق و غیرت اختر بیغیرتی
4 هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد نام او در ملک غیرت کشور بیغیرتی