1 یارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد گیرد بلا کناری عشق از میان برافتد
2 دهر آتشی فروزد کابی بر آن توان زد داغ درون نماند سوز نهان برافتد
3 عشق از تنزل حسن گردد به خاک یکسان نام و نشان عاشق زین خاکدان برافتد
4 رخسار عافیت را کایام کرده پنهان باد امان بجنبد برقع از آن برافتد
1 بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد
2 جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد
3 طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید فتنهٔ تیری از کمین بر مرغ فار غبال زد
4 ساقی دولت به دستم ساغری پر فیض داد مطرب عشرت به گوشم نغمهٔ پر خال زد
1 الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد
2 الهی خلعت حسنت که جیبش ظاهر است اکنون ظهور دامنش تا دامن آخر زمان باشد
3 الهی تا ز باغ حسن خیزد نخل استغنا تذر و عصمتت را برترین شاخ آشیان باشد
4 الهی تا هوس باشد کنار و بوس طالب را شه حسن تو را تیغ تغافل در میان باشد
1 مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
2 ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد
3 ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد
4 ز بلدهٔ که عنان تافت غصه تاخت به آنجا به کشوری که وطن ساخت عاقبت به سفر شد
1 ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند بس خرابم من یک امروز دگر محمل مبند
2 حالیا از چشم طوفان خیز من ره دجله است یک دو روز دیگری این رخت ازین ساحل مبند
3 غافلی کز من به رویت مانده باقی یک نگاه در محلی این چنین چشم از من غافل مبند
4 نیست حد آدمی کز تن برد جان در وداع روح انسان پیکری تهمت بر آب و گل مبند
1 تبارک الله ازین پادشاه وش صنمی که مردمش ز بت خود عزیزتر دانند
2 کنند جای دگر بندگی ولی او را به صدق دل همه جا پادشاه خود خوانند
1 حسن تو چند زینت هر انجمن بود روی تو چند آینهٔ مرد و زن بود
2 تیر نظر به غیر میفکن که هست حیف شیرافکن آهوی تو که روبه فکن بود
3 لطفی ندید غیر که مخصوص او نبود لطفی به من نمای که مخصوص من بود
4 ای در بر رقیب چو جان مانده تا به کی جان هزار دل شده در یک بدن بود
1 آزردهام به شکوه دل دلستان خود کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود
2 تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود
3 انگیختم غباری و آزردمش به جان خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود
4 از غصهٔ درشتی خود با سگان او خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود
1 دل میشود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود امروز هم شد اندکی فردا ندانم چون شود
2 اشکی که میدارم نهان از غیرت اندر چشمتر که برکشایم یک زمان روی زمین جیحون شود
3 گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را از ریزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود
4 خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده کش پرده از هم میدرد گر قطرهای افزون شود
1 شعلهٔ حسن تو بالاتر ازین میباید برق این شعله هویداتر ازین میباید
2 نیم به سمل شدهای فیض تمام از تو نیافت خنجر ناز تو بُرّاتر ازین میباید
3 طاق ابروی کجت طاقت من طاق نساخت غرهٔ حسن تو غراتر ازین میباید
4 شعلهٔ نیم نظرهای توام پاک بسوخت آری اسباب مهیاتر ازین میباید