الهی تا ز حسن و عشق در عالم از محتشم کاشانی غزل 13
1. الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد
به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد
...
1. الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد
به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد
...
1. مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد
که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
...
1. ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند
بس خرابم من یک امروز دگر محمل مبند
...
1. تبارک الله ازین پادشاه وش صنمی
که مردمش ز بت خود عزیزتر دانند
...
1. حسن تو چند زینت هر انجمن بود
روی تو چند آینهٔ مرد و زن بود
...
1. آزردهام به شکوه دل دلستان خود
کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود
...
1. دل میشود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود
امروز هم شد اندکی فردا ندانم چون شود
...
1. شعلهٔ حسن تو بالاتر ازین میباید
برق این شعله هویداتر ازین میباید
...
1. روی ناشسته چو ماهش نگرید
چشم بیسرمهٔ سیاهش نگرید
...
1. بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید
فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید
...
1. باز جائی رفتهام کز روی یارم شرمسار
روی برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار
...
1. ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار
یا به یاران میتوان مشغول بودن یا به یار
...