1 گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من وزین شهرم سیهرو کرده چشم روسیاه من
2 چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من
3 کسی کو خرمن تمکین دهد بر باد بهر او چرا در زیر کوه غم بود جسم چو کاه من
4 به سنگم سر مکوب ای همنشین تا آستان او که از پای کسان فرسوده نبود سجدهگاه من
1 بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد بخت چون بر نقد دولت سکهٔ اقبال زد
2 جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد
3 طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید فتنهٔ تیری از کمین بر مرغ فار غبال زد
4 ساقی دولت به دستم ساغری پر فیض داد مطرب عشرت به گوشم نغمهٔ پر خال زد
1 دل میشود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود امروز هم شد اندکی فردا ندانم چون شود
2 اشکی که میدارم نهان از غیرت اندر چشمتر که برکشایم یک زمان روی زمین جیحون شود
3 گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را از ریزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود
4 خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده کش پرده از هم میدرد گر قطرهای افزون شود
1 در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست صد رشک تا سبب نیست با خود درین صدد کیست
2 یاران مدد نمودند در صلح غیر با او اکنون کسی که در جنگ ما را کند مدد کیست
3 حرفی که گر بگویم گردد سیه زبانم جز خامه آن که با او گوید بشد و مد کیست
4 آن کس که کرده صد جا بدگوئی تو نیک است ای بد ز نیک نشناس گر نیک اوست بد کیست
1 هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی روی در هرکس که دارم قبلهٔ جانم توئی
2 گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز آن که هر دم میکشد از سوز پنهانم توئی
3 گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری آن که از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی
4 گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم آن که آتش میزند در ملک ایمانم توئی
1 حسن تو چند زینت هر انجمن بود روی تو چند آینهٔ مرد و زن بود
2 تیر نظر به غیر میفکن که هست حیف شیرافکن آهوی تو که روبه فکن بود
3 لطفی ندید غیر که مخصوص او نبود لطفی به من نمای که مخصوص من بود
4 ای در بر رقیب چو جان مانده تا به کی جان هزار دل شده در یک بدن بود
1 مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
2 ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد
3 ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد
4 ز بلدهٔ که عنان تافت غصه تاخت به آنجا به کشوری که وطن ساخت عاقبت به سفر شد
1 چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک آب حیات بر لب و از تشنگی هلاک
2 دارم ز پاک دامنی اندر محیط وصل حال کسی که سوخته باشد ز هجر پاک
3 آن می که میدهندم و من در نمیکشم ریزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک
4 در دست وصل سوزن تدبیر روز و شب دل ز احتراز کرده نهان جیب چاک چاک
1 چون جلوهگر گردد بلا از قامت فتان تو صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو
2 در جلوهٔ تو نازک میان کوشیده بهر من به جان من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو
3 در رقص هرگه بستهای زه بر کمان دلبری من تیر نازت خورده و گردیدهام قربان تو
4 چون رفتهای دامنکشان من از تخیل سودهام بر پردههای چشم خود منت کشان دامان تو
1 در حلقه بتان است سر حلقه آن پری رو در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
2 زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعی قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو
3 لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شیرین روی تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو
4 صد رنگ بوالعجب هست در حسن لیک از آنها بالاتر از سیاهیست بالای چشمت ابرو