آن که شد تا حشر لازم صبر از محتشم کاشانی غزل 49
1. آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او
مرگ بر من کرد آسان درد بی درمان او
...
1. آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او
مرگ بر من کرد آسان درد بی درمان او
...
1. گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او
صبر بی لنگر شد از شوق تحمل گاه او
...
1. قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او
به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او
...
1. چون جلوهگر گردد بلا از قامت فتان تو
صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو
...
1. شدم از گریه نابینا چراغ دیدهٔ من کو
سیه گزدید بزمم شمع مجلس دیدهٔ من کو
...
1. گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه
چشم از رویت نبستم روی چشم من سیاه
...
1. چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به
این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به
...
1. شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه
چون روان بر سر کویت نبود پای همه
...
1. دارم از دست تو بر سر افسر بیغیرتی
میبرم آخر سر خود با سر بیغیرتی
...
1. یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی
عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستی
...
1. برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی
ببین برای که ای بیوفا کرا کشتی
...
1. به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی
ببین کرا به که در دوستی بدل کردی
...