1 ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار یا به یاران میتوان مشغول بودن یا به یار
2 یاری یاران مرا از یار دور افکنده است کافرم گر بعد ازین یاری کنم الا به یار
3 چند فرمایندم استغنا و گویندم مزن حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما به یار
4 یار تا باشد چرا باید زدن با غیر حرف غیر تا باشد چرا باید زد استغنا به یار
1 به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی ببین کرا به که در دوستی بدل کردی
2 چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل که اعتماد بر آن مایهٔ حیل کردی
3 مرا محل ستادن نماند در کویت ز بس که با دگران لطف بیمحل کردی
4 بر آن شدی که کنی نام خویش بر دل غیر خیال سکه زدن بر زر دغل کردی
1 هرگز از زلف کجت بیپیچ و تابی نیستم صید این دامم از آن بیاضطرابی نیستم
2 گرچه هستم در بهشت وصل ای حوری نژاد چون قرینم با رقیبان بیعذابی نیستم
3 دی که بهر قتل میکردی شمار عاشقان من یقین کردم که پیشت در حسابی نیستم
4 تا عتابت باشد از حلمم دل خوش که من مرغ آتشخوارهام قانع به آبی نیستم
1 به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتی سویت به این امید من هم چند روزی رفتم از کویت
2 به راه جستجویت هرکه کمتر میکند کوشش نمیبیند دل وی جز کشش از زلف دلجویت
3 تو را آن یار میسازد که باشد قبلهاش غیری کند در سجدههای سهو محراب خود ابرویت
4 چه میسائی رخ رغبت به پای آن که میداند کف پای بت دیگر به از آئینهٔ رویت
1 برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی ببین برای که ای بیوفا کرا کشتی
2 بران دمی که دمیدی نهان بر آتش غیر چراغ انجمن افروز عشق ما کشتی
3 رقیب دامن پاکت گرفت و پاک نسوخت دریغ و درد که زود آتش حیا کشتی
4 چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس که مرگ کشت مرا یا تو بیوفا کشتی
1 دلم آزاد از دامش نمیگردد چه دامست این زبانم کوته از نامش نمیگردد چه نام است این
2 گر آید روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش نه من یابم که صبح است آن نه دل داند که شامست این
3 به کامم روز و شب در عاشقی اما به کام که به کام آن که جان مییابد از مرگم چه کام است این
4 تو گرم عیش با غیر و مرا هر لحظه در خاطر که میسوزد دلت بر من چه سوداهای خام است این
1 دانسته باش ای دل کزان نامهربانت میبرم گر باز نامش میبری بیشک زبانت میبرم
2 با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر کامروز یا فردا از آن نازک میانت میبرم
3 چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان با ریشهٔ پیوند جان از وی جنانت میبرم
4 مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت میبرم
1 عشقت زهم برآورد یاران مهربان را از همچو مرگ به گسست پیوند جسم و جان را
2 تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی کردند تیز برهم صد همزبان را
3 از لطف عام کردی در بزم خاص باهم در نیم لحظه دشمن صد ساله دوستان را
4 جمعی که باهم اول بودند راست چون تیر در کینهٔ هم آخر کردند زه کمان را
1 باز جائی رفتهام کز روی یارم شرمسار روی برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار
2 در تب عشقم هوس فرمود نا پرهیزیی کاین زمان تا حشر از آن پرهیزگارم شرمسار
3 با رخ و زلفش دلم شرط قراری کرده بود هم از آن شرحم خجل هم زان قرارم شرمسار
4 قول و فعل و عهد و شرطم بود پیشش معتبر پیش او اکنون به چندین اعتبارم شرمسار
1 بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان
2 دامنفشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
3 چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
4 از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان