چون شمع گر به بزم از محیط قمی هفت شهر عشق 119
1. چون شمع گر به بزم وفا ترک سرکنی
سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی
...
1. چون شمع گر به بزم وفا ترک سرکنی
سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی
...
1. چشم آن دارم کز آن آتش که بر تن میزنی
شعلهای بر جان زنی آن دم که دامن میزنی
...
1. بگذار خواجه زسر، خواب خوش سحری
به گذشت عمر عزیز تا چند بی خبری
...
1. حبذا شیوه ی رندی و خوشا بی باکی
خرقه آلودگی و مستی و دامن پاکی
...
1. خوشا دمی که لبم را به لب چو جام نهی
لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهی
...
1. در سفر گویند فردا میروی
خود دروغ است این خبر یا میروی
...
1. دام ره خلقی شده، بندی که تو داری
افتاده همه کس، به کمندی که تو داری
...
1. جم رفت و نماند از وی، بر جای به جز جامی
می ده که جهان را نیست، جز نیستی انجامی
...
1. صدف دیده شد از اشک روان دریایی
به هوای گهر لعل روان بخشایی
...
1. عشق بخشنده مرا حشمت و جاه عجبی
از دل و آه سحر ملک و سپاه عجبی
...
1. ای دل شده عاشقان بشارت
از دوست به وصل شد اشارت
...
1. یگانه گوهر دریای عصمت
درخشان مهر مهر چرخ احتشاما
...