دلم ز اندوه بی حد از مسعود سعد سلمان قصیده 82
1. دلم ز اندوه بی حد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
...
1. دلم ز اندوه بی حد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
...
1. دریغا جوانی و آن روزگار
که از رنج پیری تن آگه نبود
...
1. بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد
...
1. شهریارا کردگارت یار باد
بنده تو گبند دوار باد
...
1. هر ساعتی ز عشق تو حالم دگر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود
...
1. ز شاه بینم دل های اهل حضرت شاد
هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد
...
1. شاهی که پیر گشته جهان را جوان کند
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان کند
...
1. از جور زمانه را جدا کرد
با عدل به لطفش آشنا کرد
...
1. هزار خرمی اندر زمانه گشت پدید
هزار مژده ز سعد فلک به ملک رسید
...
1. خویشتن را سوار باید کرد
بر سخن کامگار باید کرد
...
1. بزرگوار خدایا چنان نمود خرد
که بر دل تو غم و درد را اثر نبود
...
1. برترست از گمان ملک مسعود
بادتا جاودان ملک مسعود
...