1 ای خاصه شاه شرق فریاد چرخم بکشد همی ز بیداد
2 نا بسته دری ز محنت من صد در ز بلا و رنج بگشاد
3 بی محنت نیستم زمانی مادر ز برای محنتم زاد
4 زین رنج که هست بر تن من بگدازد سنگ سخت و پولاد
1 چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند همه خزانه اسرار من خراب کنند
2 نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
3 رخم ز چشمم هم چهره تذرو شود چو تیره شب را هم گونه غراب کنند
4 تنم به تیر قضا طعمه هژبر نهند دلم به تیر عنا مسته عقاب کنند
1 زیور آسمان چو بگشایند کله های هوا بیارایند
2 کوه را سر به سیم درگیرند دشت را رخ به زر بیندایند
3 زنگ ظلمت به صیقل خورشید همچو آئینه پاک بزدایند
4 صبر از اندوه من فرار کند این بکاهند و آن بیفزایند
1 وصف تو چو سرکشان بکردند از هر هنرت یکی شمردند
2 صد یک ز تو چون همه نبودند امروز همه ز تو بدردند
3 جان بازانی که شیر گیرند پیش تو چو مهره های نردند
4 با آن که به هر هنر همه کس در دهر یگانه اند و فردند
1 ای خواجه دل تو شادمان باد جان تو همیشه در امان باد
2 این رای سفر که یش داری بر تو به خوشی چو بوستان باد
3 شادی و سلامتی و رادی با تو همه ساله همعنان باد
4 اقبال و جلال و دولت و عز بر جان و تن تو پاسبان باد
1 احوال جهان بادگیر باد وین قصه ز من یادگیر یاد
2 چون طبع جهان باژگونه بود کردار همه باژگونه بود
3 از روی عزیزیست بسته باز وز خاری باشد گشاده خاد
4 بس زار که بگذاشتیم روز چون گرمگهش بود بامداد
1 ای آن که فلک نصرت الهی بر کنیت و نامت نثار دارد
2 هر چیز که گیتی بدان بنازد از همت تو مستعار دارد
3 از عدل تو دین سرفراز گردد وز جاه تو ملک افتخار دارد
4 گردون کمال چو آفتابت بر قطب کفایت مدار دارد
1 جاهم چو بکاهد خرد فزاید کارم چو ببندد سخن گشاید
2 زینگونه نکوهیده باد از ایزد آن کس که مرا بر هنر ستاید
3 آن را که خردمند بود هرگز زینگونه مذلت کشید باید
4 آبم که مرا هر خسی بیابد علکم که مرا هر کسی بخاید
1 بوالفرج ای خواجه آزادمرد هجر و وصال تو مرا خیره کرد
2 دید ز سختی تن و جان آنچه دید خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد
3 سخت بدردم ز دل سخت گرم نیک برنجم ز دم نیک سرد
4 پیر شدن در دم دولت همی محنت ناگاه به من باز خورد
1 جهان را عقل راه کاروان دید بضاعتهاش خوان استخوان دید
2 همه ترکیب عمرش در فنا یافت همه بنیاد سودش بر زیان دید
3 خرد خیره شد آنجا کز جهالت گروهی را ز صانع بر گمان دید
4 چرا شد منکر صانع نگویی کسی کو کالبد را عقل و جان دید