1 گه وداع بت من مرا کنار گرفت بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت
2 وصال آن بت صورت همی نبست مرا بدان زمان که مرا تنگ در کنار گرفت
3 چو وصل او را عقل من استوار نداشت دو دست من سر زلفینش استوار گرفت
4 به رویش اندر چندان نگاه کردم تیز که دیده ام همه دیدار آن نگار گرفت
1 کفایت را ستوده اختیار است شهامت را گزیده افتخار است
2 عمید ملک منصور سعید آنک محلش نور چشم کارزار است
3 وزیر اصلی که از اصل وزارت جهان مملکت را یادگار است
4 بزرگی دیر خشم و زود عفو است کریمی کامگار و بردبار است
1 کس را بر اختیار خدای اختیار نیست بر دهر و خلق جز او کامگار نیست
2 قسمت چنان که باید کردست در ازل و اندیشه را بر آنچه نهادست کار نیست
3 بر یک درخت هست دو شاخ بزرگ و این می بشکند ز بار و بر آن هیچ بار نیست
4 چون کاین کثیف جرم زمین هست برقرار چون کاین لطیف چرخ فلک را قرار نیست
1 دلم از نیستی چو ترسا نیست تنم از عافیت هراسانیست
2 در دل از تف سینه صاعقه ایست بر تن از آب دیده طوفانیست
3 گه دلم باد تافته گوئیست گه تنم خم گرفته چوگانیست
4 موی چون تاب خورده زوبینی است مژه چون آب داده پیکانیست
1 ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست
2 دیده ست کس گلی و ملی چون رخ و لبت کانرا چنین که گفتم خار و خمار نیست
3 آورد نوبهار بتان را و هیچ بت مانند تو به خوبی در نوبهار نیست
4 سرو و چنار یا زان در هر چمن ولیک با حسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست
1 هر چه اقبال بیندیشید آمد همه راست جان بدخواهان از هیبت و از هول بکاست
2 موکب طاهری آواز برآورد بلند هر سویی از ظفر و نصرت لبیک بخاست
3 بدهید انصاف امروز به شمشیر و قلم در جهان چون ثقة الملک که دیده ست و کجاست
4 قدر او چرخی عالی است کزو چرخ زمیست رای او مهری روشن که ازو مهر سهاست
1 چون ره اندر برگرفتم دلبرم در برگرفت جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت
2 خواست تا او پایهای من بگیرد در وداع پای ها زو در کشیدم دست ها بر سر گرفت
3 گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد گاه باز آن حلقه ای زلف چون چنبر گرفت
4 نرگس او شد ز دیده همچو نیلوفر در آب وز طپانچه دو رخ من رنگ نیلوفر گرفت
1 این عقل در یقین زمانه گمان نداشت کز عقل را ز خویش زمانه نهان نداشت
2 در گیتی ای شگفت کران داشت هر چه داشت چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت
3 هر گونه چیز داشت جهان تا به پای داشت ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت
4 پاینده باد ملکش و ملکیست ملک او کایام نو بهار چنان بوستان نداشت
1 زهی هوا را طواف و چرخ را مساح که جسم تو ز بخارست و پرتو ز ریاح
2 اگر به صورت و ترکیب هستی از اجسام چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح
3 ز دوستی که تو داری همی پریدن را به حرص و طبع همه تن ترا شدست جناح
4 تو کشتی یی که ز رعد و ز برق و باد تو را چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح