1 امروز هیچ خلق چو من نیست جز رنج ازین نحیف بدن نیست
2 لرزان تر و نحیف تر از من در باغ شاخ و برگ سمن نیست
3 انگشتریست پشت من گویی اشکم جز از عقیق یمن نیست
4 از نظم و نثر عاجز گشتم گویی مرا زبان و دهن نیست
1 هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب جهان گشته خرف بازگشت از سرشاب
2 جهان چو یافت شباب ای شگفت گرم و ترست مزاج گرم وتر آری بود مزاج شباب
3 روان شده است هوا را خوی و چنان باشد چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب
4 شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب
1 شد مشک شب چو عنبر اشهب شد در شبه عقیق مرکب
2 زان بیم کافتاب زند تیغ لرزان شده ز گردون کوکب
3 ما را به صبح مژده همی داد آن راست گو خروس مجرب
4 می زد دو بال خود را بر هم از چیست آن ندانم یارب
1 ببرد خنجر خسرو قرار از آتش و آب اگر چه دارد رنگ و نگار از آتش و آب
2 چو آب و آتش نرمست و تیز نیست شگفت از آن که بودش پروردگار از آتش و آب
3 گرفت از آب صفاور بود از آتش نور چو آبدار شد و تابدار از آتش و آب
4 کند چو آتش و آب آب و آتش اندر زخم اگر مخالف سازد حصار از آتش و آب
1 جشن اسلام عید قربانست شاد ازو جان هر مسلمانست
2 خانه گویی ز عطر خرخیز است دشت گویی ز حسن بستانست
3 باد فرخنده بر خداوندی که دلش گنج راز سلطانست
4 خواجه عبدالحمید بن احمد که به جاه آفتاب دیوانست
1 تا توانی مکش ز مردی دست که به سستی کسی ز مرگ نجست
2 ماهی ار شست نگسلد در آب بسته او را به خشکی آرد شست
3 هر که او را بلند مردی کرد تا به روز اجل نگردد پست
4 روی ننمود خوب در مجلس تا ندیدند در مصافش شکست
1 دل از دولت همیشه شاد بادت که ما شادیم تا بینیم شادت
2 تو آنی کز خرد چیزی نماندست درین گیتی که آن ایزد ندادت
3 ستوده سیرت و پاکیزه طبعت گزیده فعلت و نیکو نهادت
4 چو چرخ عالی از رتبت محلت چو آب صافی از پاکی نژادت
1 به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
2 به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست
3 به لطف آب روانست طبع من لیکن به گاه کثرت و قوت چو آتشست و هواست
4 اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی کاست
1 چه خوش عیش و چه خرم روزگار است که دولت عالی و دین استوار است
2 سخا را نو شکفته بوستان است امل را نو دمیده مرغزار است
3 هنر در مد و دانش در زیادت طرب شادان عشرت خوشگوار است
4 فراوان شکرها زیبد که بر خلق فراوان فضل های کردگار است
1 چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب نماند آب مرآنجای را که گشت خراب
2 چو شد رحایی کافور سوده بیخت فلک گر آب ریخت کجا داشت گردش دولاب
3 دو چشم روشن بگشاد نرگس از شرمش به ابر تاری بربست آفتاب نقاب
4 چو پاره پاره صدف گشت آب جوی و ازو میان جوی درون پر ز لؤلؤ خوشاب