1 جهان بی عشق سامانی ندارد فلک بی میل دورانی ندارد
2 نه مردم شد کسی کز عشق پاکست که مردم عشق و باقی آب و خاکست
3 چراغ جمله عالم عقل و دینست تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
4 اگر چه عاشقی خود بت پرستیست همه مستی شمر چون ترک هستیست
1 چو صبح از پرده راه عاشقان کرد برون زد شعلهٔ گرم و دم سرد
2 دگر ره باز شیرین مجلس آراست حریفان راست گشتند از چپ و راست
3 دو بی دل باز در زاری درامد جگرها در جگر خواری درامد
4 ز نوش ساقیان و نغمهٔ ساز می از دلهای صافی گشته غماز
1 به نام آنکه تن را نور جان داد خرد را سوی دانائی عنان داد
2 سلام من که دل در دام دارم غلامم لیک خسرو نام دارم
3 نیم از یاد تو یک لحظه خاموش فراموشیم گوئی شد فراموش
4 نه خوش دارد شراب لاله رنگم نه در گیرد به گوش آواز چنگم
1 برون آمد چو صبح عالم افروز بسان جوی شیر از چشمهٔ روز
2 به کوه انداختن فرزانه فرهاد به کوه سنگ شد چون کوه پولاد
3 دل خارا به نیروئی همی کند که در هر ضربتی جوئی همی کند
4 چو بر کارش فتادی چشم یارش یکی را ده شدی نیروی کارش
1 به نام آنکه جان را زندگی داد طبیعت را به جان پایندگی داد
2 خداوندیکه حکمت بخش خاکست کمینه بخشش او جان پاکست
3 دو کون از صنع او یک گل به باغی ز ملکش نه فلک یک شب چراغی
4 رموز آموز عقل نکته پیوند شناسائی ده جان خردمند
1 به تاریخ عجم دانندهٔ راز چنین کرد این حکایت را سرآغاز
2 که چون خورشید هرمز رفت در خاک کشید اکلیل خسرو سر بر افلاک
3 جهان را خسرو از سر کار نو کرد کرم را در جهان بازار نو کرد
4 به ترتیب جهان بودی شب و روز گهی لشکر کش و گه مجلس افروز
1 شکر پاسخ ز شکر بند بگشاد به پاسخ لعل شکر خند بگشاد
2 که باشم من به خدمت زیر دستی کنیزان ترا آئین پرستی
3 وگر نزد تو قدری دارد این خاک به مژگانم روبم از راه تو خاشاک
4 بزرگان گفتهاند این نکته دیر است که هر کو سیر باشد زود سیر است
1 چو در ارمن رسید از جنبش تیز زره داران شیرین کرد پرهیز
2 حکایت کرد کز بیداری بخت چو شب در خواب رفتم بر سر تخت
3 چنان دیدم به خواب اندر که گوئی درامد گل رخی باصد نکوئی
4 دو ساغر در دو دستش صاف و نایاب یکی پر شیر و دیگر پر ز جلاب
1 شهنشه گفت کز بخت دل افروز به جوی شیر خواهم رفت امروز
2 کشید از تن لباس مرزبانان برون آمد بر آئین شتابان
3 از آن سو پرس پرسان کوه بر کوه به جوی شیر شد تنها ز انبوه
4 تماشا کرد لختی بر لب جوی بدید آن سنگها را روی در روی
1 چو قیصر دید ز اوج پایهٔ خویش چنان خورشید اندر سایهٔ خویش
2 به تاج و تخت دادش سرفرازی کمر در بست در مهان نوازی
3 پس از چندی به خویشی مژده دادش به دامادی کله بر سر نهادش
4 ز قد مریمش نخلی ببر داد وزان نخل ترش خرمای تر داد