1 خداوندا دلم را چشم بگشای به معراج یقینم راه بنمای
2 به رحمت باز کن گنجینهٔ جود درونم خوان بشاد روان مقصود
3 دلی بخش از ثنای خویش معمور زبانی ز آفرین دیگران دور
4 دراسانیم شکر اندیش گردان به دشواری سپاسم بیش گردان
1 به نام آنکه جان را زندگی داد طبیعت را به جان پایندگی داد
2 خداوندیکه حکمت بخش خاکست کمینه بخشش او جان پاکست
3 دو کون از صنع او یک گل به باغی ز ملکش نه فلک یک شب چراغی
4 رموز آموز عقل نکته پیوند شناسائی ده جان خردمند
1 خدایا چون به منشور الهی رقم کردی سپیدی و سیاهی
2 ز باران عنایت گل سرشتی برات مردمی بر وی نبشتی
3 مثال هستی ما هم ز اول به توقیع کرم کردی مسجل
4 ز گنج بخششم هر چیز دادی کلید گنج ایمان نیز دادی
1 سخن آن به که بهر ارجمندی ز معراج نبی یابد بلندی
2 رسولی کاسمان را پایه داده رکابش عرش را پیرایه داده
3 شبی تنگ آمده زین حجرهٔ تنگ ز پستی سوی بالا کرد آهنگ
1 جهان بی عشق سامانی ندارد فلک بی میل دورانی ندارد
2 نه مردم شد کسی کز عشق پاکست که مردم عشق و باقی آب و خاکست
3 چراغ جمله عالم عقل و دینست تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
4 اگر چه عاشقی خود بت پرستیست همه مستی شمر چون ترک هستیست
1 به تاریخ عجم دانندهٔ راز چنین کرد این حکایت را سرآغاز
2 که چون خورشید هرمز رفت در خاک کشید اکلیل خسرو سر بر افلاک
3 جهان را خسرو از سر کار نو کرد کرم را در جهان بازار نو کرد
4 به ترتیب جهان بودی شب و روز گهی لشکر کش و گه مجلس افروز
1 چو بر هرمز سر آمد پادشاهی ز خسرو تازه گشت آن کینه خواهی
2 بر آن شد کاتش کین بر فروزد درو بهرام چوبین را بسوزد
3 فراوان داد رایت را بلندی نبودش بر عدو فیروزمندی
4 مصافی کرد چون فیروزمندان ولی یاری نکردش بخت چندان
1 چو صورتگر نمود آن صورت حال به دام افتاد مرغ فارغ البال
2 ملک را در گرفت آنحال شیرین که شیرین آمدش تمثال شیرین
3 سوی ار من شتابان شد سبک خیز چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز
4 قضا را از اتفاق بخت قابل مه و خورشید باهم شد مقابل
1 چو صبح از پرده راه عاشقان کرد برون زد شعلهٔ گرم و دم سرد
2 دگر ره باز شیرین مجلس آراست حریفان راست گشتند از چپ و راست
3 دو بی دل باز در زاری درامد جگرها در جگر خواری درامد
4 ز نوش ساقیان و نغمهٔ ساز می از دلهای صافی گشته غماز
1 حلاوت سنج شیرین شکر خند چنین برداشت مهر از حقه قند
2 که با خسرو چو شیرین بست پیمان که این بلقیس گردد آن سلیمان
3 ملک بر رسم اول چند گاهی به مهر از دور میکردش نگاهی
4 به شیرین گفت میدانی که کارم پریشانست همچون روزگارم