1 خداوندا دلم را چشم بگشای به معراج یقینم راه بنمای
2 به رحمت باز کن گنجینهٔ جود درونم خوان بشاد روان مقصود
3 دلی بخش از ثنای خویش معمور زبانی ز آفرین دیگران دور
4 دراسانیم شکر اندیش گردان به دشواری سپاسم بیش گردان
1 عروس صبح دم چون پرده برداشت جهان را جلوهٔ خور در نظر داشت
2 طلب کردند موبد را نهانی که عقدی بست بر رسم مغانی
3 چو شد شرط زناشوئی همه راست مراد آماده گشت و داوری خاست
4 ملک در پرده با دلدار بنشست به تاراج شکر شد طوطی مست
1 هوای دلبر نو کرده در دل همی شد ده به ده منزل به منزل
2 رها کرده همه ترتیب شاهان درامد بی سپاه اندر سپاهان
3 بزرگ امید را در حال فرمود که ره گیرد به دکان شکر زود
4 برد سلکی ز مروارید شب تاب به یک رشته درون صد قطرهٔ آب
1 چه فرخ روزگاری باشد آن روز که گردد هم نشین دو یار دل سوز
2 همه سرمایهٔ عشرت مهیا ز موج شادمانی دل چو دریا
3 مراد و خوش دلی و کامرانی نشاط عشق و آغاز جوانی
4 کسی را کاین همه یک جا دهد دست گر از دولت بنازد جای آن هست
1 چو صورتگر نمود آن صورت حال به دام افتاد مرغ فارغ البال
2 ملک را در گرفت آنحال شیرین که شیرین آمدش تمثال شیرین
3 سوی ار من شتابان شد سبک خیز چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز
4 قضا را از اتفاق بخت قابل مه و خورشید باهم شد مقابل
1 شبی همچون سواد دیده پر نور هوا عنبر فشان چون طره حور
2 زمانه برگ عشرت ساز کرده فلک درهای دولت باز کرده
3 فرو مرده چراغ صبح گاهی نشاط خواب کرده مرغ و ماهی
4 مقیمان زمین در پردهٔ راز عروسان فلک در جلوهٔ ناز
1 به صد خواهشگری شهرا پریروی به عشرتگاه خود شد میهمان جوی
2 شهنشه نیز نگذشت از رضایش به مهمان رفت در مهمان سرایش
3 چو هر گل کرد خوش با بلبلی جای ملک ماند و بهار عالم آرای
4 شکر گفتا که چون من خود برانم که باقی عمر دولت با تو رانم
1 حکایت فاش گشت اندر زمانه به گوش عالمی رفت این فسانه
2 چو اندر شهر گشت این داستان نو رسید آگاهی اندر گوش خسرو
3 که شیرین راز عشق سست بنیاد به دل شد رغبت خسرو به فرهاد
4 ندیمان هر چه بشنیدند از آن راز همه گفتند شه را یک به یک باز
1 چو خندان گشت صبح عالم افروز زمانه داد شب را مژدهٔ روز
2 نماند اندر فلک ز انجم نشانی به نیلوفر به دل شد گلستانی
3 ملک بر وعدهٔ دوشینه برخاست حریفان باز جست و مجلس آراست
4 خمار عشق بازی در سر افتاد دل از جوش شراب از پا درافتاد
1 ملک را بود زنگی پاسبانی ترش رخسارهای کژ مژ زبانی
2 چو دیو دوزخ از عفریت روئی چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی
3 شهش خواند و عطای بی کران کرد به وعده نیز دامانش گران کرد
4 پس آنگه در غرض بگشاد لب را که خسف ماه روشن کن ذنب را