1 خبر شد چون به شیرین مشوش که خسرو شد به شیرین دگر خوش
2 به تنهائی نشستی در شب تار همه شب تا سحرگه بگریستی زار
3 جنیبت را برون راندی ز اندوه گهی در دشت گشتی گاه در کوه
4 فراوان صید کردی دام و دد را بدینها داشتی مشغول خود را
1 برون آمد چو صبح عالم افروز بسان جوی شیر از چشمهٔ روز
2 به کوه انداختن فرزانه فرهاد به کوه سنگ شد چون کوه پولاد
3 دل خارا به نیروئی همی کند که در هر ضربتی جوئی همی کند
4 چو بر کارش فتادی چشم یارش یکی را ده شدی نیروی کارش
1 چو شیرین که گهی پیشش رسیدی نمک بودی که بر ریشش رسیدی
2 چو مرغی تشنه کابی بینداز دام نه آن یابد نه بی آن گیرد آرام
3 سپهر افسون غم در وی دمیدی دلش از هوش و هوش از وی رمیدی
4 شدی از دست چون شوریده کاران به ماندی بی خبر چون سایه داران
1 حکایت فاش گشت اندر زمانه به گوش عالمی رفت این فسانه
2 چو اندر شهر گشت این داستان نو رسید آگاهی اندر گوش خسرو
3 که شیرین راز عشق سست بنیاد به دل شد رغبت خسرو به فرهاد
4 ندیمان هر چه بشنیدند از آن راز همه گفتند شه را یک به یک باز
1 به نام آنکه تن را نور جان داد خرد را سوی دانائی عنان داد
2 سلام من که دل در دام دارم غلامم لیک خسرو نام دارم
3 نیم از یاد تو یک لحظه خاموش فراموشیم گوئی شد فراموش
4 نه خوش دارد شراب لاله رنگم نه در گیرد به گوش آواز چنگم
1 به نام نقشبندی لوح هستی که بر ما فرض کرد ایزد پرستی
2 خرد را با کفایت کرد خرسند سخن را با معانی داد پیوند
3 دو دل را کو به پیوند آشنا کرد به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد
4 و گر خواهد دو تن را نام فراهم به صد زنجیر نتوان بست با هم
1 چو در ارمن رسید از جنبش تیز زره داران شیرین کرد پرهیز
2 حکایت کرد کز بیداری بخت چو شب در خواب رفتم بر سر تخت
3 چنان دیدم به خواب اندر که گوئی درامد گل رخی باصد نکوئی
4 دو ساغر در دو دستش صاف و نایاب یکی پر شیر و دیگر پر ز جلاب
1 شهنشه گفت کز بخت دل افروز به جوی شیر خواهم رفت امروز
2 کشید از تن لباس مرزبانان برون آمد بر آئین شتابان
3 از آن سو پرس پرسان کوه بر کوه به جوی شیر شد تنها ز انبوه
4 تماشا کرد لختی بر لب جوی بدید آن سنگها را روی در روی
1 ملک را بود زنگی پاسبانی ترش رخسارهای کژ مژ زبانی
2 چو دیو دوزخ از عفریت روئی چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی
3 شهش خواند و عطای بی کران کرد به وعده نیز دامانش گران کرد
4 پس آنگه در غرض بگشاد لب را که خسف ماه روشن کن ذنب را
1 که چون فرهاد روز خود به سر برد چو شمع صبح دم در سوختن مرد
2 خلل در عشق شیرین در نیامد بر آمد جان و شیرین بر نیامد
3 خبر بردند بر شیرین خون ریز که خون کوهکن را ریخت پرویز
4 همه گفتند کاین رسمی نو افتاد که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد