1 شه به چنین وقت برآهنگ می رخش طرب کرد روان پی به پی
2 باده همی خورد و نمیخورد غم عیش همی کرد و نمی کرد کم
3 ریخته ساقی منی رنگین به جام می ز لب شاه رسیده به کام
4 گرم شد آوازه که خورشید شرق تافته شد بر خط مغرب چو برق
1 ای ز نسب گشته سزای سریر ور پسری ، همچو پدر بی نظیر
2 چشم منی !هیچ غباری میار دیده نشاید که بود پرغبار
3 تاتو ندانی که درین جستجوی از پی ملک ست مرا گفتگوی
4 گر چه توانم ز تو این پا یه برد از تو ستانم ، بکه خواهم سپرد ؟
1 چند گهم بود به دل این خیال تازه کنم هر صفتی را جمال
2 بود در اندیشه من چند گاه کز دل دانندهٔ حکمت پناه
3 چند صفت گویم و آبش دهم مجمع اوصاف خطابش دهم
4 طرز سخن را روش نو دهم سکهٔ این ملک به خسرو دهم
1 ور هوس مثنویت در دل ست حل کنم این برتو که بس مشکل ست
2 ور روشی کز تو نیاید مرو گفت به دم مشنو و نیکو شنو
3 نظم«نظامی » به لطافت چو در وز در او سر به سر آفاق پر
4 پخته ازو شد چو معانی تمام خام بود پختن سودای خام
1 از درشه با همه شرمندگی آمدم اندر وطن بندگی
2 خم شده از بارگهر گردنم فرض شده خدمت شه کردنم
3 گوشه گرفتم ورق دل به دست عقل سراسیمه و اندیشه مست
4 روی نهان کردم از ابنای جنس نی غلطم بلکه خود از جن و انس
1 بعد دو روزی که رسیدم ز راه زآمدنم زود خبر شد به شاه
2 حاجبی آمد بشتابندگی داد نویدم به صف بندگی
3 شه چو در چیدهٔ من دیده تر مهره بچید از ندمای دیگر
4 گفت که : ای ختم سخن پروران! ریزه خور خو آنچهٔ تو دیگران
1 داد جوابی ادب آمیخته تعبیههای عجب آمیخته
2 کای به رخم چشم جفا کرده باز دیدهٔ مهر تو برویم فراز
3 گر گهر صلح پذیرد نظام حلقه بگوشم، به رضای تمام
1 ای شهٔ مشرق شده چون آفتاب وز تو جهان در حد مغرب بتاب
2 گر همه بر ماه رسد افسرم هم بتهٔ پای تو باشد سرم
3 رو تو چو خورشید زمشرق برای من بسم ، اسکندر مغرب گشای
4 نا تو به مشرق بوی و من به غرب حربه خورد هر که دراید به حرب
1 یافت خبر خسرو مشرق پناه ناصر حق وارث این تخت گاه
2 کافسر او را پسر انباز گشت وین شرف از وری به پسر بازگشت
3 راندازان جا به «اوده» بادپای باد همی ماند زسیرش بجای
1 پیش رو کوکبه انبیاء کوکبش از منزلت کبریاء
2 از حد ناسوت برون تاخته بر خط لاهوت وطن ساخته
3 نور نخستش چو علم بر کشید شام عدم را سحرآمد پدید
4 هستی او تا به عدم خانه بود نقش وجود از همه بیگانه بود