گر گم شوی از خود خبر بار از کمال خجندی غزل 1053
1. گر گم شوی از خود خبر بار بیایی
چون بافتی آن گم شده بسیار بیایی
...
1. گر گم شوی از خود خبر بار بیایی
چون بافتی آن گم شده بسیار بیایی
...
1. گر لذت خونریزی آن غمزه شناسی
از تیغ نترسی و ز کشتن نهراسی
...
1. گر همه وقتی همه دل خون نیی
لیلی وقتی نو و مجنون نیی
...
1. گفتم ای سیم ذقن گفت کرا می گوئی
گفتم ای عهد شکن گفت چها می گوئی
...
1. گل و رخسار تو دارند به هم یکرنگی
لب شیرین و دهانت به شکر هم تنگی
...
1. مبارک منزلی خوش سرزمینی
که آنجا سر برآرد نازنینی
...
1. مپوشان روی خود ای شوخ خود رای
تو چشمی چشم بر عشاق بگشای
...
1. مرا در درد بی باری دریغا بار بایستی
هزاران غم کزو دارم یکی غمخوار بایستی
...
1. مرا زیبد به چوگان سر زلفت نظربازی
که سر در بازم و چون گوی نگریزم ز سر بازی
...
1. من آن بهتر که باشم رند و عامی
که نیکو نیست عشق و نیکنامی
...
1. من اوصاف حست ندانم کماهی
ولی این قدر روشنم شد که ماهی
...
1. من کیستم که ورزم سودای چون تو باری
حیف أبدم که گردی مشغول خاکساری
...