ای بیخبر از محنت و شاد از خیالی بخارایی غزل 1
1. ای بیخبر از محنت و شاد از الم ما
ما را غم تو کُشت و تو را نیست غم ما
1. ای بیخبر از محنت و شاد از الم ما
ما را غم تو کُشت و تو را نیست غم ما
1. با رخت صورت چین چند کند دعوی را
پیش رویت چه محل دعوی بی معنی را
1. با من ای مردمک دیده نظر نیست تو را
عشق تو بی خبرم کرد و خبر نیست تو را
1. بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را
پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را
1. تا به کی باشد چو نی با ناله دمسازی مرا
سوختم چون عود سعیی کن که بنوازی مرا
1. تا دو چشم سیهت غارتِ جان کرد مرا
غم پنهان تو رسوای جهان کرد مرا
1. چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را
دیگر نمی شناسد آن ناشناخت ما را
1. خطت چون از سواد شب رقم زد صفحهٔ مه را
بر او دیدم به مشکِ تر نوشته بارک الله را
1. زهی راست از تو همه کار ما
به هر حال لطفت نگهدار ما
1. طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را
ره گشادی تو به خورشید پرستی او را
1. گر ز می رنگ نبودی گل سیرابش را
شیوه مستی نشدی نرگس پر خوابش را