1 ای بیخبر از محنت و شاد از الم ما ما را غم تو کُشت و تو را نیست غم ما
2 آن کیست که چون شمع نه در آتش و آب است هرشب ز دم گرم و سرشک ندم ما
3 مقصود وجود تو و نقش دهن توست ورنه چه تفاوت ز وجود و عدم ما
4 تا ما سرِ خود بر قدم دوست نهادیم دارند جهانی همه سر در قدم ما
1 با رخت صورت چین چند کند دعوی را پیش رویت چه محل دعوی بی معنی را
2 گر به چین نسخهٔ تصویر ز روی تو برند تا چه ها روی دهد در فن خود، مانی را
3 باد آوازهٔ سروِ قدِ تو سوی بهشت می برد تا که بدین برشکند طوبی را
4 گر نداری خبر از سیل سرشکم چه عجب بر تو هیچ است اگر آب برد دنیی را
1 دلم از دردِ فراق تو قوی افگار است دیده در حسرت یاقوت تو گوهربار است
2 ای که گفتی خبری از تو صبا برد ولی مشکل این است که او نیز چو من بیمار است
3 دور از او کار من آسان بکن ای غم ورنه زندگی بی شرفِ صحبت جان دشوار است
4 شور لعل تو از آن بر دل من شیرین است که میان من و او حقّ نمک بسیار است
1 در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید
2 آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب در قدمهای گل و سرو به سر می غلتید
3 دی گل و لاله همی چید کسی در بستان چون رخت دید از آنها همه دامن درچید
4 پیش صاحب نظران در صفت عارض تو اشک هر نکته که گفت از سخنش آب چکید
1 اوّل استادی که عشق و حسن را تقسیم کرد عاشقان را صبر و خوبان را جفا تعلیم کرد
2 طوبی قدّ تو را از راست بینان هر که دید در سرافرازی بر او قدّ تو را تقدیم کرد
3 جز مه رویت منجم هیچ مقصودی نداشت ز این همه نقش دل افروزی که بر تقویم کرد
4 آخرالامر از ره عزّت به جایی میرسد هرکه خواری را ز راه مردمی تعظیم کرد
1 تا به معنی اهل صورت دم ز آب و گل زدند جان گدازان سکّهٔ محنت به نام دل زدند
2 در مقام غم چو بزم امتحان آراست عشق خویش را ارباب دل بر شربت قاتل زدند
3 ای بسا کشتی که بشکستند سیّاحان راه تا قدم زاین ورطهٔ خون خوار بر ساحل زدند
4 آفرین بر راه بینانی که شبهای رحیل ناغنوده کوس رحلت زاین کهن منزل زدند
1 کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست به جز عنایت تو هیچ عذرخواهی نیست
2 سرم فدای رهت باد تا نگویندت که در طریقهٔ عشق تو سر به راهی نیست
3 دلا ز باده پرستی خجل مشو کاین جرم خطای ماست وگرنه تو را گناهی نیست
4 سریر سلطنت او را مسلّم است ای دل که غیر مسند تجرید تکیه گاهی نیست
1 اگر گویی که حسن از رویِ من خاست دروغی نیست در روی تو پیداست
2 بدین رفتار و شکل ای سرو قامت به هرجا می روی کارِ تو بالاست
3 عجب سروی که اندر باغِ خوبی چو بنشستی ز هر سو فتنه برخاست
4 دلا چون سوختی در زلف او پیچ که شد بازار گرم و وقت سوداست
1 خیز که پیر مغان میکده را درگشاد نوبت مستی رسید باده بده برگشاد
2 دولت جم بایدت سر مکش از خطّ جام چون خم تجرید را ساقی جان سرگشاد
3 گر درِ طاعت ببست یار به رویم چه باک چون ز ره مرحمت صد درِ دیگر گشاد
4 در طرف نیستی تا نشدم گم نیافت بستگی کارم از پیر قلندر گشاد
1 طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را ره گشادی تو به خورشید پرستی او را
2 ریخت چشمت به جفا خون دل و دانستم که بر این داشت در ایّام تومستی او را
3 دل چون شیشهٔ پر خون که به دست تو فتاد به درستی که دمادم بشکستی او را
4 زلفت ار دست گشاید به جفا عیب مکن چون تو در فتنه گری دست ببستی او را