1 قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
2 با نان جوین خویش حقا که به است کالوده و پالوده هر خس بودن
1 می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
2 پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد
1 آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
2 بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک در طبل زمین و حقهٔ خاک نهاد
1 از آمدن و رفتن ما سودی کو وز تار امید عمر ما پودی کو
2 چندین سروپای نازنینان جهان میسوزد و خاک میشود دودی کو
1 نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است
2 با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
1 چندان که نگاه میکنم هر سویی در باغ روان است ز کوثر جویی
2 صحرا چو بهشت است ز کوثر کم گوی بنشین به بهشت با بهشتی رویی
1 من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بارتن نتوانم
2 من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
1 گر بر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را ز میان
2 از نو فلکی دگر چنان ساختمی کازاده بکام دل رسیدی آسان
1 گرچه غم و رنج من درازی دارد عیش و طرب تو سرفرازی دارد
2 بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک در پرده هزار گونه بازی دارد
1 اکنون که گل سعادتت پربار است دست تو ز جام می چرا بیکار است
2 می خور که زمانه دشمنی غدار است دریافتن روز چنین دشوار است