1 ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
2 جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی هژده هزار عالم ازین سوی لا رها
3 از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق از تیه لا به منزل الا الله اندرآ
4 دروازهٔ سرای ازل دان سه حرف عشق دندانهٔ کلید ابد دان دو حرف لا
1 جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
2 تا تو خود را پای بستی باد داری در دو دست خاک بر خود پاش کز خود هیچ نگشاید تو را
3 با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را کز صفات خود به بعد المشرقین افتی جدا
4 آن خویشی، چند گوئی آن اویم آن او باش تا او گوید ای جان آن مائی آن ما
1 عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا که عمر بیشبها دادمش به شیربها
2 چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا
3 خروس کنگرهٔ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا
4 چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا
1 از سر زلف تو بوئی سر به مهر آمد به ما جان به استقبال شد کای مهد جانها تا کجا
2 این چه موکب بود یارب کاندر آمد شادمان بارگیرش صبح دم بود و جنیبت کش صبا
3 در میان جان فروشد بر در دل حلقه زد از بن هر موی فریادی برآمد کاندرآ
4 ما در آب و آتش از فکرت که گوئی آن نسیم باد زلفت بود با خاک جناب پادشا
1 نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا در جهان ملک سخن راندن مسلم شد مرا
2 مریم بکر معانی را منم روح القدس عالم ذکر معالی را منم، فرمان روا
3 شه طغان عقل را نایب منم، نعم الوکیل نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی
4 درع حکمت پوشم و بیترس گویم القتال خوان فکرت سازم و بیبخل گویم الصلا
1 عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا برد به دست نخست هستی ما را ز ما
2 ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است زانکه نگنجد در او هستی ما و شما
3 چرخ در این کوی چیست؟ حلقهٔ درگاه راز عقل در این خطه کیست؟ شحنهٔ راه فنا
4 بر سر این سر کار کی رسی ای ساده دل بر در این دار ملک، کی شوی این بینوا
1 فلک کژروتر است از خط ترسا مرا دارد مسلسل راهب آسا
2 نه روح الله در این دیر است چون شد چنین دجال فعل این دیر مینا
3 تنم چون رشتهٔ مریم دوتا است دلم چون سوزن عیساست یکتا
4 من اینجا پایبند رشته ماندم چو عیسی پایبند سوزن آنجا
1 کار من بالا نمیگیرد در این شیب بلا در مضیق حادثاتم بستهٔ بند عنا
2 میکنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا
3 صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا
4 با که گیرم انس کز اهل وفا بیروزیم من چنین بیروزیم یا نیست در عالم وفا
1 سریر فقر تو را سرکشد به تاج رضا تو سر به جیب هوس درکشیدهای به خطا
2 بر آن سریر سر بیسران به تاج رسید تو تاج بر سری از سر فرو نهی عمدا
3 سر است قیمت این تاج گر سرش داری به من یزید چنین تاج سر بیار بها
4 تو را چو شمع ز تن هر زمان سری روید سری که دردسر آرد بریدن است دوا
1 طفلی هنوز بستهٔ گهوارهٔ فنا مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
2 جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسد شاه دل تو کرده بود کاخ را رها
3 جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا
4 آن به که پیش هودج جانان کنی نثار آن جان که وقت صدمهٔ هجران شود فنا