1 طبعِ تو دمساز نیست عاشقِ دلسوز را خویِ تو یاریگر است یارِ بدآموز را
2 دستخوشِ تو منام دستِ جفا برگشای بر دلِ من برگمار تیرِ جگردوز را
3 از پیِ آن را که شب پردهٔ رازِ من است خواهم کز دودِ دل پرده کنم روز را
4 لیک ز بیمِ رقیب وز پیِ نفیِ گمان راهِ برون بستهام آهِ درونسوز را
1 ای آتشِ سودایِ تو خون کرده جگرها بر باد شده در سرِ سودایِ تو سرها
2 در گلشنِ امّید به شاخِ شجرِ من گلها نشکفتند و برآمد نه ثمرها
3 ای در سرِ عشّاق ز شورِ تو شغبها وی در دلِ زهّاد ز سوزِ تو اثرها
4 آلوده به خونابهٔ هجرِ تو روانها پالوده ز اندیشهٔ وصلِ تو جگرها
1 خوش خوش خرامان میروی، ای شاه خوبان تا کجا شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا؟
2 ز انصاف خو واکردهای، ظلم آشکارا کردهای خونریز دلها کردهای، خون کرده پنهان تا کجا؟
3 غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟
4 بر دل چو آتش میروی تیز آمدی کش میروی درجوی جان خوش میروی ای آب حیوان تا کجا؟
1 رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا
2 جائی که هست فزون از کل کون و مکان جائی که هست برون از وهم ما و شما
3 صحن سراچهٔ او صحرای عشق شده جانهای خلق در او رسته به جای گیا
4 از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین وز آه سوختگان عنبر بخار هوا
1 ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
2 برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا
3 ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریختهام ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا
4 فلک موافقت من کبود درپوشید چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا
1 به زبان چرب جانا بنواز جان ما را به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را
2 ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو به کران برد زمانه غم بیکران ما را
3 به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را
4 ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را
1 بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را
2 به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را
3 به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را
4 به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را
1 گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا از بلای عشق او روزی امانستی مرا
2 گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا
3 گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا
4 بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا
1 ای پار دوست بوده و امسال آشنا وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا
2 ای سفته درّ وصل تو الماس ناکسان تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا
3 چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی سر بر زمین خدمت یاران بیوفا
4 آن را که خصم ماست شدی یار و همنفس با آنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا
1 اری فیالنوم ما طالت نواها زمانا طاب عیشی فی هواها
2 به جامی کز می وصلش چشیدم همی دارد خمارم در بلاها
3 عرانی السحر ویحک ما عرانی رعاها الصبر ویلی ما رعاها
4 به بوسه مهر نوش او شکستم شکست اندر دلم نیش جفاها