1 از گواز و تَش و انگشته و بهمان و فلان تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری
1 یکی جامه وین بادروزه ز قوت دگر اینهمه بیشی و برسری است
2 با دل پاک مرا جامهٔ ناپاک رواست بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت
1 کافور تو با لوس بود مشک تو با ناک با لوس تو کافور کنی دایم مغشوش
1 مردم چو با ستور موافق بود به فعل چون بنگری به چشم خرد سخت بینواست
1 این گنبد گردان که برآورد بدینسان ...
2 ای منظره و کاخ برآورده به خورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان
1 دل شاد دار و پند کسایی نگاه دار یک چشمزد جدا مشو از رطل و از تفاغ
1 درهٔ من شده ست از نعمت چون زنخدان خصم پر غَدره
1 آن جهان را بدین جهان مفروش گر سخندانی این سخن بنیوش
2 پیری آغوش بازکرده فراخ تو همی گوش با شکافهٔ غوش
1 چگونه سازم با او چگونه حرب کنم ضعیف کالبدم من نه کوهم و نه گوم
2 وفاش عاریتی ، عیب و عار او فانی به عیب عاریتی چیز بر ، چرا فَنوم
1 خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد که گاه مردم ازو شادمان و گه ناشاد
2 مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف شگفت و کوته ، لیکن قوی و با بنیاد