1 کمند زلف را ماند چو برهم بافتن گیرد سپاه زنگ را ماند چو بر هم تاختن گیرد
2 معقرب زلف مشکینش معلق بر رخ روشن چنان چون عنبرین عقرب که زهره در دهن گیرد
3 گهی همچون شبه باشد که بر خورشید برپاشی گهی همچون شبی باشد که در روزی وطن گیرد
4 چو ساکن باشد از جنبش ، مثال قد او دارد چو دیگر بار خم گیرد نشان قد ِ من گیرد
1 ای آنکه جز از شعر و غزل هیچ نخوانی هرگز نکنی سیر دل از تُنبُل و ترفند
2 زیبا بود ار مرو بنازد به کسایی چونانکه جهان جمله به استاد سمرقند
1 آن خوشه های رز نگر آویخته سیاه گویی همی شبه به زمرد در اوژنند
2 وان بانگ چَزد بشنو ، از باغ نیمروز همچون سفال نو که به آبش فرو زنند
1 به وقت دولت سامانیان و بلعمیان چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود
1 صبح آمد و علامت مصقول بر کشید وز آسمان شمامهٔ کافور بر دمید
2 گویی که دوست قُرطهٔ شَعر کبود خویش تا جایگاه ناف به عمدا فرو درید
3 در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب ور چند جِرم ماه سر اندر سپر کشید
4 خورشید با سهیل عروسی کند همی کز بامداد کِلّهٔ مصقول بر کشید
1 بگشای چشم و ، ژرف نگه کن به شنبلید تابان به سان گوهر ، اندر میان خوید
2 بر سان عاشقی که ز شرم رخان خویش دیبای سبز را به رخ خویش بر کشید
1 کوی و جوی از تو کوثر و فردوس دل و جامه ز تو سیاه و سپید
2 رخ تو هست مایهٔ تو ، اگر مایهٔ گازران بود خورشید
1 دو دیدهٔ من و از دیده اشک دیدهٔ من میان دیده و مژگان ستاره وار پدید
2 به جَزع ماند یک بر دگر سپید و سیاه به رشته کرده همه گرد جَزع مروارید
1 زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید باد به گل بر بَزید گل به گل اندر غژید
2 یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش بر زنخ پیلگوش نقطه زد و بشکلید
3 دی به دریغ اندرون ماه به میغ اندرون رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید
4 سرکش بربست رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید
1 از خضاب من و از موی سیه کردن من گر همی رنج خوری، بیش مخور، رنج مبر!
2 غرضم زو نه جوانی است؛ بترسم که زِ من خردِ پیران جویند و نیابند مگر!