1 ای خواجهٔ مبارک بر بندگان شفیق فریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیق
2 یک جام خون بچهٔ تاکم فرست ، از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونهٔ عقیق
3 تا ما به یاد خواجه دگر بار پر کنیم ار خون خوشه ، اَکحَل و قیفال و باسلیق
1 شکفت لاله ، تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال
1 آن خوشه های رز نگر آویخته سیاه گویی همی شبه به زمرد در اوژنند
2 وان بانگ چَزد بشنو ، از باغ نیمروز همچون سفال نو که به آبش فرو زنند
1 قامت چون سرو روانش نگر آخته ، آن موی میانش نگر
2 زلف و رخش دیدی و اکنون بیا آن لب شیرین و زبانش نگر
3 کَشّی آن چشم سیاهش ببین خوشّی آن تنگ دهانش نگر
4 بُرد به یک ضربه دل و جان من آن نَدَب و داو گرانش نگر
1 آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد
1 به وقت دولت سامانیان و بلعمیان چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود
1 به جام اندر تو پنداری روان است و لیکن گر روان دانی روانی
2 به ماهی ماند ، آبستن به مریخ بزاید ، چون فراز لب رسانی
1 ای آنکه تو را پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری پیش پرسته ؟
2 گویی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته
1 آبی ، مگر چو من ز غم عشق زرد گشت از شاخ ، همچو چوک بیاویخت خویشتن
1 از عمر نمانده ست بر من مگر آمُرغ در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال
2 تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال
3 ای گمشده و خیره و سرگشته کسایی گواژه زده بر تو امن ریمن و محتال