1 با گردش دهر و خلق پرشور و شرش کاری که نداری چه غمست از حذرش
2 خاریکه تمام مایه آزارست در پا نخلد تا ننهی پا بسرش
1 گویند ز رخ طره پیچان برداشت از شاخ گل آشیان مرغان برداشت
2 او زلف برید یا صبا ز آتش حسن خاکستر دلهای پریشان برداشت
1 دل قافله درد ترا مرحله بود وین دشت بلا خیمه اش از آبله بود
2 تا رفت غم تو هر چه بود از دل رفت آبادی کاروان که از قافله بود
1 با ما کین سپهر و انجم پیداست ناسازی بخت بی ترحم پیداست
2 چون خشکی آشیانه در گلبن سبز بیبرگی ما میان مردم پیداست
1 ای شوخ بغمزه بر سر جنگ مباش وی گل ز خزان حسن بیرنگ مباش
2 شمشیر که زنگش بزدایند خوشست ابروی تو گر ریخته دلتنگ مباش
1 گویند کلیم توبه آسان شکند در میکده آشکار و پنهان شکند
2 فصل گل و خون گرم حریفان بسیار تا توبه بود خاطر یاران شکند؟
1 خواری از دهر دانش اندوخته دید از بی ادبان جور ادب آموخته دید
2 با تیره دلان زمانه را کاری نیست آفت از باد شمع افروخته دید
1 ای خاک در تو سرمه بینائی افسوس که بعد از این جهان پیمائی
2 لشکر همه در شهر فرود آمد و من در خانه زین بماندم از بیجائی
1 از رنج سفر گفتم اگر دل ریشست در برهان پور مرهم از حد بیشست
2 اکنون پی خانه دربدر می گردم ره طی شد و همچنان سفر در پیشست
1 ای آنکه دلت زر از غیب آگاهست بیجائی و برشکال بس جانکاهست
2 جز خانه زین خانه ندارم آنهم چون دست بآن رسید پا کوتاهست