1 فصل گل روی تو جوان ساخت جهان را حسن تو ازین باغ برون کرد خزان را
2 بر طاقت ما کار چنین تنگ مگیرید ای خوشکمران تنگ مبندید میان را
3 بر سبزه نوخیز خطت مینگرد زلف زآنسان که به حسرت نگرد پیر جوان را
4 مژگان تو خنجر به رخ ماه کشیده ابروت زده بر سر خورشید کمان را
1 بدل کردم به مستی عاقبت زهد ریایی را رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را
2 ز سینه این دل بیمعرفت را میکنم بیرون چرا بیهوده گیرم در بغل مینای خالی را
3 تعلق نیست با جان گر نیفشانده به پای او من بیدل نمیفهمم تکلفهای رسمی را
4 گذشتن از جهان ناید به پای همت هرکس نباشد هیچ معجز بهتر از تجرید عیسی را
1 درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا کجاست برق که بردارد آشیان مرا
2 حدیث زلف تو از دل بلب چو می آید بسان خامه سیه می کند زبان مرا
3 زبسکه مانده ز پروازم اندرین گلشن ز نقش پا نشناسند آشیان مرا
4 بزندگی ننشستی بپهلویم هرگز مگر خدنگ تو بنوازد استخوان مرا
1 بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را گریه گرفت در حنا پنجه آفتاب را
2 تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم بیشترست حرص می زند تنگ شراب را
3 بسکه زتیره روز من دهر گرفته تیرگی شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را
4 سوخته کشت آرزو بسکه زبرق هجر او سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
1 ضعف طالع برده از من قوت تدبیر را برنتابد از خرابی خانهام تعمیر را
2 گر چنین شاداب از خون شهیدان میشود آب پیکان سبز خواهد کرد چو تیر را
3 کی دگر از خانه چشمم قدم بیرون نهی زآستانت بردم آنجا خاک دامن گیر را
4 ما ز قید او نمیخواهیم پا بیرون نهیم ورنه در بازست دایم خانه زنجیر را
1 گرم خون کردم به مژگان آه آتشناک را شستهام از آتش خود کینهٔ خاشاک را
2 حرز مینا هست از بدگردیِ گردون چه باک در بغل داریم سنگ شیشهٔ افلاک را
3 آسمان کودنپرست و ما همه فطرتبلند چون توان خسپوش کردن شعلهٔ ادراک را
4 تا رواج شانه را آیینه در زلف تو دید میکند در رنگ پنهان سینهٔ بیچاک را
1 لب فرو بستم زیان دارد زباندانی مرا چشم پوشیدم نمیزیبد عریانی مرا
2 شانه و زلف تو بادی میدهد از جان من بیتو زینسان در میان دارد پریشانی مرا
3 نکتهسنجی چیست عیب کس نفهمیدن بود میکند فهمیدگی تعلیم نادانی مرا
4 یک دو گامی از سر کویش سفر خواهم گزید بازپس گر ناورد اشک پشیمانی مرا
1 در آتش ارفکنم تخم مهربانی را دهم بتربیتش آب زندگانی را
2 بدوستی که گرم دسترس بجان باشد بمزد، کینه دهم دشمنان جانی را
3 حنای عیش جهان چون، شفق نمی ماند دلا زدست مده اشگ ارغوانی را
4 تعلقم بحیاتست وقت پیری بیش که مفت باخته ام موسم جوانی را
1 بگذاشتم به هم بد و نیک زمانه را آزادهام، نه دام شناسم، نه دانه را
2 سرمای سردمهری گل بود در چمن آتش زدیم خار و خس آشیانه را
3 کنج قفس به ایمنی او بهشت نیست بیدام دیدهایم ازین گوشه دانه را
4 از حلقههای زلف تو داغم که میدهند انگشتر سلیمان انگشت شانه را
1 تا یافتم رسایی دست کشیده را آورده ام بچنگ مراد رمیده را
2 عریان تنی خوشست ولی ذوق دیگرست جیب دریده دامن در خون کشیده را
3 کاری اگر ز صورت بیمعنی آمدی می بود دلبری خم زلف بریده را
4 خاری اگر بپای طلب ناخلیده ماند از سر مگیر راه بپایان رسیده را