1 وان دگر گر چه سوی صورت رو آورد نیست قید صورت او
2 پیش او حسن صورت و معنی چون دو آیینه اند داده جلی
3 دیده بر هر کدام بگشاید جز جمال خدای ننماید
4 به بصر صورت جهان بیند به بصیرت جهان جان بیند
1 سخن عارف ستوده سیر چون به اینجا رسید پیش پسر
2 گفت کای فهم را مهیا تو عشق من بود ازین قبل با تو
3 رخت آیینه مصفا بود زان جمال ازل هویدا بود
4 چشم من بود بر جمال ازل چون در آیینه ات فتاد خلل
1 پس پسر گفت ایهاالعارف از مقامات عاشقی واقف
2 چون به من میل باطن تو نماند پیش من ظاهر تو را چه نشاند
3 چون ز من دور می توانی زیست نزد من هر دم آمدن پی چیست
4 گفت عارف که ای جوان سلیم نیست دستور میهمان کریم
1 هوشمندی بدید مجنون را آن ز فرمان عقل بیرون را
2 گه به ویرانه ای همی گردید گریه می کرد و زار می نالید
3 گاه چون سایه با زمین هموار اوفتادی به پای هر دیوار
4 گه فکندی چو آفتاب سپهر خویشتن را به صحنش از سر مهر
1 هست ازین جمله آنکه اهل نظر که ندوزند چشم دل ز اثر
2 به تفکر شوند برخوردار ز آیت فانظروا الی الآثار
3 در جمال اثر کنند نگاه به مؤثر برند از آنجا راه
4 از وجود ذوات در هر حال بر وجودش کنند استدلال
1 روش عارف نکو رفتار از مؤثر بود سوی آثار
2 چون دل او ز زنگ کثرت رست داد او را شهود وحدت دست
3 دید نور بسیط بی پایان منبسط بر حقایق اعیان
4 متنزل ز وحدت اطلاق متکثر ز انفس و آفاق
1 قطره ای از تموج دریا در زمستان فتاد بر صحرا
2 خویش را منجمد ز شدت برد هستی مستقل توهم کرد
3 لیکن از هر کسی و هر جایی می شنید اینکه هست دریای
4 کرد از موج و شبنم و باران بر وجودش اقامت برهان
1 یافت ناگاه آن حکیمک راه پیش جمعی از اولیاء الله
2 فصل دی بود و منقلی آتش شعله می زد میان ایشان خوش
3 شد بتقریب آتش و منقل از خلیل بری ز نقص و خلل
4 ذکر آن قصه کهن به تمام که بر او نار گشت برد و سلام
1 قطره چون آب شد به تابستان گشت آن آب سوی بحر روان
2 وز روانی خود به بحر رسید خویشتن را ورای بحر ندید
3 هستی خویش را در او گم ساخت هیچ چیزی بغیر او نشناخت
4 گاه او را عیان به صورت موج دید هم در حضیض و هم بر اوج
1 آن یکی در مجالی اشیا به صفت های حق بود بینا
2 هر چه بیند به معنی صفتی گردد او را سبیل معرفتی
3 صد هزار آینه ست در نظرش به صفات خدای راهبرش
4 گر چه برده ست ره به کشف صفات بی خبر باشد از تجلی ذات