1 ای فروغ جمال تو خوبان پرتو خوبی تو محبوبان
2 جلوه حسن تو کجاست که نیست جذبه عشق تو کراست که نیست
3 همه ذرات مست عشق تواند پایکوبان ز دست عشق تواند
4 حسن لیلی که راه مجنون زد کامش از کوی عقل بیرون زد
1 هوشمندی بدید مجنون را آن ز فرمان عقل بیرون را
2 گه به ویرانه ای همی گردید گریه می کرد و زار می نالید
3 گاه چون سایه با زمین هموار اوفتادی به پای هر دیوار
4 گه فکندی چو آفتاب سپهر خویشتن را به صحنش از سر مهر
1 هست ازین جمله آنکه اهل نظر که ندوزند چشم دل ز اثر
2 به تفکر شوند برخوردار ز آیت فانظروا الی الآثار
3 در جمال اثر کنند نگاه به مؤثر برند از آنجا راه
4 از وجود ذوات در هر حال بر وجودش کنند استدلال
1 داشت شاهی بر انس و جان غالب دختری بلکه اختری ثاقب
2 از قضا روزی آن یگانه عصر سر فرو کرد از کرانه قصر
3 حبشی زاده ای بدید از دور دلربا همچو خال چهره حور
4 قامت آن سیاه چرده روان چون الف کرد منزلش در جان
1 شب چو نزدیک شد به وقت سحر حبشی برد سوی بالین سر
2 چشم حس بست ازین جهان خراب داد نقد خرد به غارت خواب
3 دایه آن را چو دید چابک و چست باز بردش به خوابگاه نخست
4 بیخود افتاد تا بلندی چاشت چاشتگاه بلند سر برداشت
1 روی عاشق نخست در خویش است دل او از برای خود ریش است
2 گر بخواهد برای خود خواهد ور بکاهد برای خود کاهد
3 همه گرد مراد خود گردد بهر بند و گشاد خود گردد
4 باشد از جام عشق مستی او دوست باشد طفیل هستی او
1 در نواحی مصر شیر زنی همچو مردان مرد خود شکنی
2 به چنین دولتی مشرف شد نقد هستی تمامش از کف شد
3 شست از آلودگی به کلی دست نه به شب خفتی و نی به روز نشست
4 قرب سی سال ماند بر سر پای که نجنبید چون درخت از جای
1 یافت ناگاه آن حکیمک راه پیش جمعی از اولیاء الله
2 فصل دی بود و منقلی آتش شعله می زد میان ایشان خوش
3 شد بتقریب آتش و منقل از خلیل بری ز نقص و خلل
4 ذکر آن قصه کهن به تمام که بر او نار گشت برد و سلام
1 با پدر گفت نازنین پسری کای ز هر نیک و بد تو را خبری
2 چون نهم ز آستانه بیرون پای شور و غوغا برآید از همه جای
3 از یمین و یسار اهل نیاز دعوی عشق می کنند آغاز
4 آن یکی آه دردناک زند جیب جان را ز درد چاک زند
1 وان دگر جمله را یک آینه دید که خدا را در آن معاینه دید
2 دید یک ذات در حدود جهات متجلی شده به جمله صفات
3 یک وجود است سر به سر عالم همه اجزاش متصل با هم
4 کره مصمت است بی تجویف جمع گشته در او لطیف و کثیف