1 بعد چل روز کز نشاط و سرور حال بگذشتشان بدین دستور
2 داد اجازت پدر که ریا را ماه شهر و غزال صحرا را
3 به عروسی سوی مدینه برند وز غریبی ره وطن سپرند
4 بهر وی خوش عماریی پرداخت برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
1 بعد شش سال معتمر یا هفت به سر روضه نبی می رفت
2 راه عمدا بر آن دیار افکند بر سر قبرشان گذار افکند
3 دید بر خاک آن دو اندهمند سر کشیده یکی درخت بلند
4 چون به عبرت نگاه کرد در آن دید خطهای سرخ و زرد بر آن
1 تاجری می گذشت در بغداد رهگذارش به خان برده فتاد
2 زان طرف بانگی آمدش در گوش که همی گفت مرد برده فروش
3 کو حریفی مقامر و چالاک کانچه دارد به کف ببازد پاک
4 کیسه از سیم و زر بپردازد خانه و خانگی براندازد
1 تاجر القصه شد عزایم خوان بهر تسخیر آن پری سوی خان
2 دیده چون از رخش منور یافت دیده را از شنیده بهتر یافت
3 دید ماهی عجب رباینده برتر از مدحت ستاینده
4 صد خریدار پیشش استاده بیع او در مزاد افتاده
1 هم در آن وقت ها سری سقطی آن سریع طریق حق نه بطی
2 یک شبی وقت خویش باز نیافت لذت سجده نیاز نیافت
3 قبضی آمد پدیدش اندر دل بر وی ادراک سر آن مشکل
4 بامدادان قدم به سیر نهاد روی در بقعه های خیر نهاد
1 تحفه و شیخ در سخن بودند رازگوی نو و کهن بودند
2 تاجر دین و دل ز دست شده در لگدکوب غصه پست شده
3 ناگهانی ز در درون آمد سوی آن بندی زبون آمدی
4 شیخ را چون بدید خرم شد دلش از کار تحفه بی غم شد
1 لقمه ماهی فنا ذوالنون سالی آمد به عزم حج بیرون
2 گفت دیدم که در میان طواف رفت نوری به آسمان ز مطاف
3 پشت خود را به خانه بنهادم واندر آن داد فکر می دادم
4 ناله ای ناگهم رسیده به گوش که برآمد ز من فغان و خروش
1 بود شوخی نشسته بر لب بام با فروزان رخی چو ماه تمام
2 بر شکسته کلاه گوشه ناز گشته نازش هلاک اهل نیاز
3 پیری آمد سفید موی شده پشتی از بار دل دو توی شده
4 روی خود را به خاک می مالید وز دل دردناک می نالید
1 کشته عشق بوعلی دقاق آن در آیین عشقبازی طاق
2 روزی این درد از دلش زد سر به مناجات گفت در منبر
3 کای خداوند آسمان و زمین نه مکان از تو خالی و نه مکین
4 جلوه گر در بلند و پست تویی قصه کوتاه هر چه هست تویی
1 هم ز وی آورند کآخر کار چون شد این درد بر دلش بسیار
2 چهره خور چو زرد فام شدی شیخ دین بر کنار بام شدی
3 اشک چون ریختی گهر سفتی رو به خورشید کردی و گفتی
4 کای جهانگرد آسمان پیمای شب تاریک کاه روز افزای