1 چون سلامان آن نصیحت گوش کرد بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
2 گفت شاها بنده رای توام خاک پای تخت فرسای توام
3 هر چه فرمودی به جان کردم قبول لیکن از بی صبری خویشم ملول
4 نیست از دست دل رنجور من صبر بر فرموده ات مقدور من
1 یوسف کنعان چو در زندان نشست بر زلیخا آمد از هجران شکست
2 خان و مان بر وی چو زندان تنگ شد سوی زندان هر شبش آهنگ شد
3 گفت با او فارغی از داغ عشق ناچشیده میوه ای از باغ عشق
4 چند ازین بستانسرای نازنین چون گنهکاران شوی زندان نشین
1 باشد اندر دار و گیر روز و شب عاشق بیچاره را حالی عجب
2 هر چه از تیر بلا بر وی رسد از کمان چرخ پی در پی رسد
3 ناگذشته از گلویش خنجری از قفای آن درآید دیگری
4 گر بدارد دوست از بیداد دست بر وی از سنگ رقیب آید شکست
1 شب که از هر کار دل پرداختی با حریفان نرد عشرت باختی
2 بزمگاهی چون بهشت آراستی مطربان حور پیکر خواستی
3 چون دماغ او شدی از باده گرم برگرفتی از میان جلباب شرم
4 گاه با قوال دمساز آمدی با مغنی نغمه پرداز آمدی
1 شب خرد آن ناصح شیرین خطاب کرد مشفق وار آواز عتاب
2 گفت جامی فکرت بیهوده چند سودن این کلک نافرسوده چند
3 هر که بر ملک بقا فیروز نیست دی به فرض ار بوده است امروز نیست
4 گم مکن سر رشته مقصود را مدح کم گو شاه ناموجود را
1 بین زلیخا را که جان پر امید ساخت کاخی چون دل صوفی سفید
2 هیچ نقش و هیچ رنگی نی در او چون رخ آیینه زنگی نی در او
3 نقشبندی خواست آنگه چیره دست تا به هر جا صورت او نقش بست
4 هیچ جای از نقش او خالی نماند شادمان بنشست و یوسف را بخواند
1 شه چو گشتی بعد چوگان باختن چون کمان مایل به تیر انداختن
2 از کمانداران خاص اندر زمان خواستی ناکرده زه چاچی کمان
3 بی مدد آن را به زه آراستی بانگ زه از گوشه ها برخاستی
4 دست مالیدی بر آن چالاک و چست تا بن گوشش کشیدی از نخست
1 صبحدم کین شاهد مشکین نقاب بهر خواب آلودگان از زر ناب
2 میل ها زین طاق زنگاری کشید دیده ها را کحل بیداری کشید
3 خاست شهزاده ز بستر کامیاب چشمی از بیداری شب نیمخواب
4 خار خاری از خمار شب در او جنبشی از شوق یار شب در او
1 باشد اندر صورت هر قصه ای خرده بینان را ز معنی حصه ای
2 صورت این قصه چون اتمام یافت بایدت از معنی آن کام یافت
3 وضع این را راهدانی کرده است کو به سر کار راه آورده است
4 زان غرض نی قیل و قال ما و توست بلکه کشف سر حال ما و توست
1 با خروس آن تاجدار سرفراز آن مؤذن گفت در وقت نماز
2 هیچ دانا وقت نشناسد چو تو وز فوات وقت نهراسد چو تو
3 با چنین دانایی ای دستانسرای کنگر عرشت همی بایست جای
4 ماکیانی چند را کرده گله چند گردی در ته هر مزبله