شاه با وی گفت کای جان پدر از جامی هفت اورنگ 48
1. شاه با وی گفت کای جان پدر
شمع بزم افروز ایوان پدر
1. شاه با وی گفت کای جان پدر
شمع بزم افروز ایوان پدر
1. غرقه خون چون خسرو از شیرویه خفت
نکته ای خوش در حق شیرویه گفت
1. چون سلامان آن نصیحت گوش کرد
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
1. گفت با روباه بچه مادرش
چون به باغ میوه آمد رهبرش
1. چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
1. با خروس آن تاجدار سرفراز
آن مؤذن گفت در وقت نماز
1. چون سلامان از حکیم اینها شنید
بوی حکمت بر مشام او وزید
1. ساده مردی شد مسافر با پسر
هر دو را بر یک خرک بار سفر
1. هر کجا از عشق جانی در هم است
محنت اندر محنت و غم در غم است
1. یوسف کنعان چو در زندان نشست
بر زلیخا آمد از هجران شکست
1. چون سلامان هفته ای محمل براند
پندگویان را بر او دستی نماند
1. خورده دانی گفت با وامق به راز
کای ز داغ عشق عذرا در گداز