1 بود قطران نکته دانی سحرساز قطره ای از کلک او دریای راز
2 بهر دریا بخشش فضلون لقب گفت مدحی سر به سر فضل و ادب
3 طبع فضلون چون بر آن اقبال کرد دامنش از مال مالامال کرد
4 روز دیگر مدحت او را بخواند ضعف اول سیم و زر بر وی فشاند
1 لطف طبعش در سخن مو می شکافت لفظ نشنیده به معنی می شتافت
2 پیش ازان کش لفظ در گوش آمدی معنیش در ربقه هوش آمدی
3 هر چه نظم از بحر طبعش یک گهر هر چه نثر از باغ لطفش یک ثمر
4 چون ثریا پایه نظمش بلند چون بنات النعش نثرش ارجمند
1 چون سلامان ماند از ابسال اینچنین بود در روز و شبش حال اینچنین
2 محرمان آن پیش شه گفتند باز جان او افتاد ازان غم در گداز
3 داشت با ابسال صد اندوه بیش آمدش بی او غمی چون کوه پیش
4 با ویش غم بود و بی وی نیز هم از ضمیر او نشد ناچیز غم
1 دین پرستی کوره آتش به پیش گرم چون آتش به کسب و کار خویش
2 با منافق شیوه ای در دین دو رنگ از پی اثبات دین برداشت جنگ
3 آن منافق گفت باآن دین پرست هان بیار ار حجتی داری به دست
4 زو ردایش را طلب کرد از نخست در ردای خویشتن پیچید چست
1 چاره نبود اهل شهوت را ز زن صحبت زن هست بیخ عمر کن
2 زن چه باشد ناقصی در عقل و دین هیچ ناقص نیست در عالم چنین
3 دور دان از سیرت اهل کمال ناقصان را سخره بودن ماه و سال
4 پیش کامل کو به دانش سرور است سخره ناقص ز ناقص کمتر است
1 چون سلامان هفته ای محمل براند پندگویان را بر او دستی نماند
2 از ملامت ایمن و فارغ ز پند بار خود بر ساحل بحری فکند
3 دید بحری همچو گردون بی کران چشم های بحریان چون اختران
4 قاف تا قاف امتداد دور او تا به پشت گاو و ماهی غور او
1 آن عرابی چون شد اشتر در شتاب از شتر افتاد چشمی مست خواب
2 از سبکباری شتر چون یاریی دید کرد آغاز خوش رفتاریی
3 چون عرابی بامداد از خواب خاست پی نبرد اصلا که آن اشتر کجاست
4 گفت واویلا که گم گشت اشترم ماند خاطر از خیال او پرم
1 چون سلامان از حکیم اینها شنید بوی حکمت بر مشام او وزید
2 گفت ای جان فلاطون از تو شاد صد ارسطو زیر فرمان تو باد
3 عقل ها بودند از آغاز ده ساختی ده را تو اکنون یازده
4 من نهاده روی در راه توام کمترین شاگرد درگاه توام
1 خورده دانی گفت با وامق به راز کای ز داغ عشق عذرا در گداز
2 می بری عمری به سر در جست و جوی چیست مقصودت ز جست و جو بگوی
3 گفت مقصود آنکه با عذرا به هم روی خویش اندر یکی صحرا نهم
4 در میان بادیه گیرم وطن بر سر یک چشمه باشم خیمه زن
1 شاه چون دایه گرفت ابسال را شاه چون دایه گرفت ابسال را
2 آورد در دامن احسان خویش پرورد از رشحه پستان خویش
3 چشم او چون بر سلامان اوفتاد زان نظر چاکش به دامان اوفتاد
4 شد به جان مشعوف لطف گوهرش همچو گوهر بست در مهد زرش