1 چون سلامان آن نصیحت گوش کرد بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
2 گفت شاها بنده رای توام خاک پای تخت فرسای توام
3 هر چه فرمودی به جان کردم قبول لیکن از بی صبری خویشم ملول
4 نیست از دست دل رنجور من صبر بر فرموده ات مقدور من
1 گفت با روباه بچه مادرش چون به باغ میوه آمد رهبرش
2 میوه چندان خور که بتوانی به تگ رستگاری یافتن ز آسیب سگ
3 گفت ای مادر چو بینم میوه را کی توانم کار بست این شیوه را
4 حرص میوه پرده هوشم شود وز گزند سگ فراموشم شود
1 چون شه از پند سلامان شد خموش شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
2 گفت کای نوباوه باغ کهن آخرین نقش بدیع کلک کن
3 حرفخوان دفتر هفت و چهار خط شناس صفحه لیل و نهار
4 خازن گنجینه آدم تویی نسخه مجموعه عالم تویی
1 با خروس آن تاجدار سرفراز آن مؤذن گفت در وقت نماز
2 هیچ دانا وقت نشناسد چو تو وز فوات وقت نهراسد چو تو
3 با چنین دانایی ای دستانسرای کنگر عرشت همی بایست جای
4 ماکیانی چند را کرده گله چند گردی در ته هر مزبله
1 چون سلامان از حکیم اینها شنید بوی حکمت بر مشام او وزید
2 گفت ای جان فلاطون از تو شاد صد ارسطو زیر فرمان تو باد
3 عقل ها بودند از آغاز ده ساختی ده را تو اکنون یازده
4 من نهاده روی در راه توام کمترین شاگرد درگاه توام
1 ساده مردی شد مسافر با پسر هر دو را بر یک خرک بار سفر
2 بود پای از محنت ره ریششان بر سر آن کوهی آمد پیششان
3 کوهی از بالا بلندی پر شکوه موج زن دریایی اندر پای کوه
4 بر سر آن کوه راهی نیک تنگ کز عبورش بود پای وهم لنگ
1 هر کجا از عشق جانی در هم است محنت اندر محنت و غم در غم است
2 خاصه عشقی کش ملامت یار شد گفت و گوی ناصحان بسیار شد
3 از ملامت سخت گردد کار عشق وز ملامتگر فزون تیمار عشق
4 بی ملامت عشق جان پروردن است چون ملامت یار شد خون خوردن است
1 یوسف کنعان چو در زندان نشست بر زلیخا آمد از هجران شکست
2 خان و مان بر وی چو زندان تنگ شد سوی زندان هر شبش آهنگ شد
3 گفت با او فارغی از داغ عشق ناچشیده میوه ای از باغ عشق
4 چند ازین بستانسرای نازنین چون گنهکاران شوی زندان نشین
1 چون سلامان هفته ای محمل براند پندگویان را بر او دستی نماند
2 از ملامت ایمن و فارغ ز پند بار خود بر ساحل بحری فکند
3 دید بحری همچو گردون بی کران چشم های بحریان چون اختران
4 قاف تا قاف امتداد دور او تا به پشت گاو و ماهی غور او
1 خورده دانی گفت با وامق به راز کای ز داغ عشق عذرا در گداز
2 می بری عمری به سر در جست و جوی چیست مقصودت ز جست و جو بگوی
3 گفت مقصود آنکه با عذرا به هم روی خویش اندر یکی صحرا نهم
4 در میان بادیه گیرم وطن بر سر یک چشمه باشم خیمه زن