1 دید در دشت مرده یکی شیر دلیر با خواجه اثیر گفتم اینک شمشیر
2 با آنکه ز جان اثر ندارد آخر نامی باشد اگر ببرّی سرشیر
1 شد دهر خرف جوان نگیرد عیبش کز عطر عروسانه بر آمد جیبش
2 بعد از دو سه طهر ریاضت بستان هر لحظه گلی می شکفد از عینش
1 زلف تو که شب رَوی ست دایم کارش گه دزد نهند نام و گه عیّارش
2 مگذار کزین سان به سر خود گردد دربندش کن و به خود فرو مگذارش
1 چون بگشایی طرّۀ پیچیدۀ خویش خشنود شوم ز بخت شوریدۀ خویش
2 چون زلف سیاه تو کند بی خوابم در دیده کشم سیاهی دیدۀ خویش
1 اشکم ز دُر افکند بسی خوشه به خاک بر عزم سفر کرد روان توشه به خاک
2 پوشیده سیاه قرّة العینم از آنک هر روز کند چند جگر گوشه به خاک
1 تا چرخْ صفت تو راست خندان لب لعل جز باده نگشت همدم آنِ لب لعل
2 از لطف لب خوشت نماید دندان گوهر بگزد بسی به دندان لب لعل
1 گویند که جمشید به کف داشت مدام جامی که جهان نمای بود آن را نام
2 در پارس که تخت گاه جمشید آمد امروز تو جمشیدی و بر دست تو جام
1 دیشب که مراجعت فتاد از سفرم دلدار به تهنیت درآمد ز درم
2 بگرفت در آغوشم و بوسید سرم از لعل و بلور کرد تاج و کمرم
1 تا از جگر خصم کبابی نخورم وز کاسه کلّه اش شرابی نخورم
2 حقّا که نخسبم و نگیرم آرام باللّه که نیاسایم و آبی نخورم
1 زد نرگس مست پرخمارش تیرم من پیش دو زلف تابدارش میرم
2 صد جنگ بشد ز بهر بوسی و نداد شد صلح بدان که در کنارش گیرم