1 امروز چو دست صبح دامن برداشت حسنی دیدم که هوش از تن برداشت
2 کی دانستم که چون بود واژونه در پاش فتادم او سر من برداشت
1 افسوس که آن یار پسندیده برفت ناکرده مرا وداع و نادیده برفت
2 عالم همه پیش چشم من تاریک است تا روشنی دیده ام از دیده برفت
1 معبود همیشه در سفر یارت باد ایزد همه ساله در حضر یارت باد
2 در سال و مه و روز و شب و شام و سحر اقبال ملازم و ظفر یارت باد
1 گر از رخ مه زلف چو چوگان ببرد در حسن ز مه گوی ز میدان ببرد
2 جانها همه افتاده به دام غمش اند از دست غمش دلم کجا جان ببرد
1 مه تاب ز روی چون خونت می گیرد شب رنگ ز زلف عنبرت می گیرد
2 در حیرتم از دست دل خویش که او هر شب به خیال در برت می گیرد
1 هم دست من تشنه به جامی برسید هم پای تمنّا به مقامی برسید
2 آن دل که بماند بود در ناکامی هم عاقبت الامر به کامی برسید
1 هر سرو که در بسیط عالم باشد شاید که به پیش قامتت خم باشد
2 ای سرو بلند! هر دمی چشم برآر بالای دراز را خرد کم باشد
1 تا گردش نُه گنبد گردان باشد تا عالم امتزاج و ارکان باشد
2 تا معدن و تا نبات و حیوان باشد سلطان جهان طغی تمورخان باشد
1 تا نادرۀ حسن رخت پیدا شد گردون به نظارۀ رخت برپا شد
2 با روی تو صبح لاف خوبی می زد در چشم جهانیان از آن رسوا شد
1 آنی که ابد ز عمر تو مایه کند وز خاک درت سپهر پیرایه کند
2 جز چتر تو عرش را نباشد این قدر کاو بر سر سایۀ خدا سایه کند