چنین کرشمه کنان گر به شهر برگذری از جلال عضد غزل 264
1. چنین کرشمه کنان گر به شهر برگذری
هزار دل بربایی هزار جان ببری
...
1. چنین کرشمه کنان گر به شهر برگذری
هزار دل بربایی هزار جان ببری
...
1. من صورتی چنین نشنیدم به دلبری
یا رب چه گویمت که چه پاکیزه منظری
...
1. ای برگ گل سوری! از خار مکن دوری
از خار مکن دوری، ای برگ گل سوری!
...
1. بزن تیغ و مکن تندی و تیزی
حلالت باد اگر خونم بریزی
...
1. بده ساقی شراب لایزالی
به دست عاشقان لاابالی
...
1. ای چشم و دهان تو به هم خواب و خیالی
روی تو و ابروی تو بدری و هلالی
...
1. خیز که شب رفت و صبح کرد تجلّی
بزم برآرای همچو جنّت اعلی
...
1. سرگذشتی بشنو از من داشتم وقتی دلی
نیک رایی، مقبلی، دانش پرستی، عاقلی
...
1. بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی
که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی
...
1. هر کجا بشکفد گلستانی
نبود بی هزار دستانی
...
1. جهان پیر را نو شد جوانی
منه ساغر ز دست ار می توانی
...
1. [چه] موجب است که با ما بجز جفا نکنی؟
چه دیده ای که نگاهی به سوی [ما] نکنی؟
...