1 به سر انگشت نما زاهد انگشت نما را منظر دوست که تا سجده کند صنع خدا را
2 گر درین هر دو سرا خاک کف او به کف آرم التفاتی نکنم حاصل این هر دو سرا را
3 آتشی دارم از آن سان که اگر برکشم آهی جز سمومی نبود خاصیت باد صبا را
4 هیچ کس نیست که حال دل ما با تو بگوید که چه سان می گذرد روز گرفتار بلا را
1 پیش دلسوزان درآر آن شمع بزمافروز را تا بیاموزد ز جان دردمندان، سوز را
2 تا جهان از پرتو شمع جمالش روشن است هیچ رونق نیست خورشید جهانافروز را
3 زخم اگر دانم که از دست بلورین وی است در دل خود جای سازم ناوک دل دوز را
4 خیز تا با هم به نوروزی به صحرایی رویم سال دیگر تا که بیند موسم نوروز را
1 چون پریشان میکند آن زلف عنبربیز را در جهان میافکند آشوب و رستاخیز را
2 گر ز پیش چهره زیبا براندازد نقاب ترسم آشوب رخش بر هم زند تبریز را
3 ور کند بازوی خود رنجه به خون چون منی من نهم گردن به طاعت زخم تیغ تیز را
4 پیش از آن کز گریه جانم بر لب آید گو بکن گر دوایی می کند این اشک خون آمیز را
1 ساقیا! خیز و بیار آن آب رنگ آمیز را وان حریف تلخ شیرین کار شورانگیز را
2 جز حدیث رندی و قلاّشی از رندان مپرس ما چه می دانیم رسم توبه و پرهیز را
3 گو بیا از عاشقان آموز اندر نیم شب کیست کاین معنی بگوید زاهد شب خیز را
4 تا بریزاند ز تب غم را ز دل سرخاب نوش بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را
1 پیش تو عرضه می کنم حال تباه خویش را تا تو نصیحتی کنی چشم سیاه خویش را
2 سرزنشم مکن که تو، شیفته تر ز من شوی بینی اگر به ناگهان چشم سیاه خویش را
1 خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا
2 گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم سرِ سر نیست مرا
3 ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
4 محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
1 روز اوّل که به چشمت نظر افتاد مرا وای از چشم تو زان باده که در داد مرا
2 چشم مست تو چو بنیاد خرابی بنهاد دست جور تو برافکند ز بنیاد مرا
3 به وفا با غم سودای تو تا بستم عهد کس از آن عهد ندیده ست دگر شاد مرا
4 ای که از خاک درت یافت دو چشمم آبی می دهد آتش سودای تو بر باد مرا
1 نمی کنی نظری بیدلان غمگین را همی ک شی به جفا عاشقان مسکین را
2 صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت دگر مجال مده مردم سخن چین را
3 ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست ز شاخ سنبل تر سایه کرده نسرین را
4 بیا که بی تو جهانم به چشم تاریک است مگر به روی تو روشن کنم جهان بین را
1 زلفی که چو دود است بر آتش وطن او را مشکل نبود در دلم آتش زدن او را
2 شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد کی غم بود از سوختن صد چو من او را
3 گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل دیگر نتوان یافتن اندر چمن او را
4 ور غنچه کند دعوی تنگی بِنَماند پیش دهن دوست مجال سخن او را
1 هر آن کس که دیده ست آن خاک پا نیاید به چشمش دگر توتیا
2 رخت را به خورشید کردم مثل بدیدم کنون از کجا تا کجا
3 زبویت دلم همچو گل بشکفد چو بشکفتن گل ز باد صبا
4 زهی لعل تو خاتم ملک جم رخ روشنت جام گیتی نما