1 هر که آمد در این جهان ناچار رود از این جهان چه شَه چه گدا
2 یک جَهانِ دگر خدای آراست که بُوَد نامِ آن جهانِ بقا
3 سویِ دارِ بَقا رَوَد هر کس که بیامد در این سرایِ فنا
4 پورِ ایرج نَوادۀ خاقان آن مَلِک زادۀ فرشته لَقا
1 شاه زاده ضیافَتی کردی کِافَت آوَرد مَر ضیایِ ترا
2 کارهایت معرِّفی کردند سستیِ عقل و ضعفِ رایِ ترا
3 به همه کفش دادی و مَلِکی زان که کوچک بُدند پایِ ترا
4 هیچ بر من ندادی و گفتی رَوَم و سر کنم هِجایِ ترا
1 ابلیس شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شکل مهیبی سَر و بَر را
2 گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
3 یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
4 یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
1 شنیدم کارفرمایی نظر کرد ز روی کِبر و نَخوَت کارگر را
2 روانِ کارگر از وی بیازرد که بس کوتاه دانست آن نظر را
3 بگفت ای گنج وَر این نَخوَت از چیست چو مُزدِ رنج بخشی رنج بر را
4 من از آن رَنج بُر گشتم که دیگر نبینم رویِ کبرِ گنج وَر را
1 این شنیدم که چوکابینۀ مستوفی رفت فرصت افتاد به کف مَردُمِ فرصت جُورا
2 از وطن خواهان یک عدّه به هم جمع شدند عرضه کردند شهنشاهِ فلک نیرو را
3 کاندر این مُلکِ رئیس الوزرایی باید که به اِعجاز کند سُخرۀ خود جادو را
4 کاردانی که به تدبیرِ خرد حلّ سازد این همه مشکلِ خَم در خمِ تُودَر تُورا
1 بنگر چگونه کردم بیرون ز جِسم جان را آسان چه سان نُمودم تکلیفِ جان ستان را
2 ای کاش عکس جان داشت، حالا که می نُمودم تقدیمِ یارِ جانی عَبدُالحسین خان را
1 رسمَست هرکه داغ ِ جوان دید، دوستان رأفت برند حالت ِ آن داغ دیده را
2 یک دوست زیر بازوی ِ او گیرد از وفا وان یک ز چهره پاک کند اشکِ دیده را
3 آن دگری بر او بِفَشانَد گُلاب و شَهد تا تقویت کند دلِ مِحنِت چَشیده را
4 یک جمع دَعوَتَش به گُل و بوستان کنند تا بر کنندش از دل خارِ خَلیده را
1 بچه هایِ زمانه رند شدند بی ثمر دان تو ژاژخایی را
2 کودکانِ زمان ما نکنند جز برایِ زر آشنایی را
3 یا برو زَر بده که سر بنهند یا برو دِل بِنه جُدایی را
4 در نَظَرْشانْ بهایِ جامی نیست دفترِ جامی و بَهایی را
1 سرگشته بانوان وَسَطِ آتشِ خِیام چون در میانِ آبْ نُقُوش ستارهها
2 اطفالِ خردسال ز اطرافِ خیمهها هرسو دوان چو از دِل آتشْ شَرارهها
3 غیر از جگر که دسترسِ اَشْقِیا نبود چیزی نَمانْد در برِ ایشان ز پارهها
4 انگشت رَفت دو سرِ انگشتری به باد شد گوشها دریده پیِ گوشْوارهها
1 گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهن گرفتن آموخت
2 شبها بر گاهواره من بیدار نشست و خفتن آموخت
3 دستم بگرفت و پا بپا برد تا شیوه راه رفتن آموخت
4 یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت