1 درین دیار بدان زندهام که گهگاهی نسیم باد صبا زان دیار میآید
1 مرا به فکر چه حاجت که شعر من آبیست که طبع را ز لبت در دهان همیآید
1 بهانه میطلبد دوست گفتگویی را وز این متاع شود گرم عشق را بازار
1 بیش از آن است که آید ز زبان تقریرش ی میسر شود از نوک قلم تحریرش
1 آن همیخواندم همیبوسیدمش در سواد دیده میمالیدمش
1 همیشه باد به کام تو گردش گردون قدر ببسته بدین کار تا ابد میثاق
1 ملول شد دل ما در شب دراز فراق مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
1 ای سواد نامهات نور سواد دیدهام تازه جانی یافتم تا نامهات را دیدهام
1 چه گویم و چه نویسم که زین سفر چه کشیدم ز روزگار پیاپی بدیدم آنچه بدیدم
1 حرف و ترکیب ندانم که من از سر تا پای هر کجا دیده برافتاد همه جان دیدم