1 ز ذوق یار ملامتگران چو بیخبرند به روی دوست چو خرگوش خفته مینگرند
1 ناز ز حد ببردهای بت نازنین من راه جفا گزیدهای ای ز جهان گزین من
1 دل گفت که زحمت تن آنجا چه بری این کار همان به که به جان فرمایی
1 فتنه عالمی شدی فتنه شدم چو دیدمت فتنه نگر که میکند فتنه فتنهبین من
1 درخت بخل ترا کس ز بیخ برنکند مگر که صرصر حمق تو بشکند آنرا
1 مرا به طلعت تو اشتیاق چندانی است که زائران حرم را به کعبه چندان نیست
1 بهانه میطلبد دوست گفتگویی را وز این متاع شود گرم عشق را بازار
1 ملامتی نتوان کرد روستایی را که پیش شهد و شکر نام کشک و دوغ برد