از وقت صبح هست دلم را صفای از همام تبریزی غزل 49
1. از وقت صبح هست دلم را صفای صبح
جانم منور است به نور لقای صبح
...
1. از وقت صبح هست دلم را صفای صبح
جانم منور است به نور لقای صبح
...
1. یاد باد آن راحت جان یاد باد
عاشقان را عهد جانان یاد باد
...
1. دلم شکست بدان زلفهای پرشکنش
که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد
...
1. هر کاو سر تو دارد پروای سر ندارد
مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد
...
1. مگر سنگین دل است و جان ندارد
هر آن کس کاو چو تو جانان ندارد
...
1. سلطان جان ز عالم علوی نگاه کرد
بهر شکار روی بدین دامگاه کرد
...
1. روی زیبا چون تماشا را به گلزار آورد
شاخ گل را شرم بادا گر گلی بار آورد
...
1. جان را به جای جانی جای تو کس نگیرد
مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد
...
1. رندی و برناپیشهای میر مغان را میرسد
از تن نیاید ھیچ کار این شیوه جان را می رسد
...
1. دردمندان را ز بوی دوست درمان میرسد
مژدۀ فرزند پیش پیر کنعان میرسد
...
1. جان را به جای زلفت جای دگر نباشد
زین منزل خوش او را عزم سفر نباشد
...
1. چو رخسارت گل رنگین نباشد
شکر چون لعل تو شیرین نباشد
...