1 هر گه که دلم ز ره بیفتد نور رخ تو دلیل گردد
1 ملامتی نتوان کرد روستایی را که پیش شهد و شکر نام کشک و دوغ برد
1 به آن هم مفتخر هم مبتهج شد دلش با انس و راحت ممتزج شد
1 بفرست نسیمی که سلام تو رساند وز دست فراقم به سلامت برهاند
1 ز ذوق یار ملامتگران چو بیخبرند به روی دوست چو خرگوش خفته مینگرند
1 کو حیدر هاشمی و کو حاتم طی تا ماتم مردمی و مردی دارند
1 حالی که به صد زبان بیان نتوان کرد کلک دو زبان چگونه تقریر کند
1 به جای خویش بود گر درخت طوبی را ز سلسبیل وز آب حیات آب دهند
1 مردم تبریز همچو آب لطیفند شخص بجز از شکل خود در آب نبیند
1 هر باد که از شام به اصحاب تو آید آرام دل و راحت ارواح فزاید