معذورم اگر ورزم سودای از همام تبریزی غزل 192
1. معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
ای چشم ملامتگر بنگر به رخش باری
...
1. معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
ای چشم ملامتگر بنگر به رخش باری
...
1. دیگر نخوانم جان تورا زیرا که از جان خوشتری
از حسن خوبان نشمرم حسنت که ایشان خوشتری
...
1. بازیچه نیست آخر آیین عشقبازی
با دوست درنگیرد تا روح در نبازی
...
1. به خوبیست هر دل نوازی ایازی
ولی همچو محمود کو پاک بازی
...
1. به یک کرشمه توانی که کار ما سازی
ولی به چارۀ بیچارگان نپردازی
...
1. کیست کاین فتنه نشاند که تو میآغازی
کیست بر روی زمین کش تو نمیاندازی
...
1. در آرزوی تو گشتم به هر دیار بسی
مرا ز روی تو هرگز نشان نداد کسی
...
1. نه چنان مست و خرابم ز دو چشم ساقی
که مرا با دگری هست خیالی باقی
...
1. بگذشت بر نظارگان نگذاشت در قالب دلی
از حسن او پر دیدهام این شیوه در هر منزلی
...
1. اکنون که نیست ما را با دوستان وصالی
پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی
...
1. ای خواب که میبینمت از بهر خیالی
حیف است که با دیده تو را نیست وصالی
...
1. مباد دل ز هوای تو یک زمان خالی
که اعتبار ندارد تنی ز جان خالی
...