1 از خصمی مردمان مرا حال نکوست یاران همه دشمنند، خصمان همه دوست
2 با هر که دل آرمید از دوست رمید وز هر که بتافت روی دل جانب اوست
1 آن دیده، که بازاری عشاقش خوست روی طلب راه نوردان با اوست
2 پرسید که: مِن اَینَ اِلی اینَ تَروحُ گفتم از دوست، هم روم باز به دوست
1 دیوانه دلم، یارِِ دل آسایی نیست شوریده سرم دامن صحرایی نیست
2 لحن داوود و حسن یوسف، خوار است گوش شنوا و چشم بینایی نیست
1 مردی که میان دردمندان فرد است تنها دل ماست کز دیار درد است
2 آنکس که دهد غسل ولادت خود را ز آلایش امّهات سفلی، مرد است
1 دلبر بسیار و دل نگهدار کم است دلدار کم و چه کم که بسیار کم است
2 گویند به عالم تو چرا بی یاری؟ یاران چه کنم؟ یار وفادار کم است
1 دانی که به من در غمت آیا چه گذشت؟ بر سرچون شمع،بی تو شبها چه گذشت؟
2 از درد فراق، ما ز خود بی خبریم آیا خبرت هست که بر ما چه گذشت؟
1 دوران به نشاط و غم صلایی زد و رفت بلبل ز سر شاخ، نوایی زد و رفت
2 گل نیز شکرخند به جایی زد و رفت آمد رگ ابر، هایهایی زد و رفت
1 دیشب طربی بر دل غمناکم ریخت هر بخیه که داشت، سینهٔ چاکم ریخت
2 شبنم به کنار چشم نمناکم ریخت ابری دو سه قطره اشک بر خاکم ریخت
1 بسته ست زبانم و بیان در سیر است تن ساکن اگر بود، روان در سیر است
2 آواره تر از توست، کلام تو حزین برگرد جهان گشت و همان در سیر است
1 از حوصلهٔ صبر، غمت بیرون است هر لحظه دل از فراق، دیگرگون است
2 با دیده چه سازیم که چون شب باز است؟ از شوق چه گوییم که روزافزون است