1 هستی بزمی ست، انجمن سازی هست عالم نطعی ست، پنج و شش بازی هست
2 در جام جم و مهر سلیمان این بود ما کارگهیم، کارپردازی هست
1 یار آینه حسن دلارای خود است یک دیدهٔ محو، در تماشای خود است
2 این حسنِ غیور برنمی تابد غیر موسی و عصا و طور سینای خود است
1 آن را که رسوم عشقبازی اصل است آسوده ز دوری و خلاص از فصل است
2 در نامه ی عاشقان نباشد فصلی افسانهٔ عشق، وصل اندر وصل است
1 داغم به دل از دو گوهر نایاب است کز وی جگرم کباب و دل در تاب است
2 می گویم اگر تاب شنیدن داری فقدان شباب و فرقت احباب است
1 از حرف وداع، دیده جیحون شد و رفت هوش از سر سودا زده مجنون شد و رفت
2 تن شعله کشید و دود آهی برخاست دل خون شد و خون ز دیده بیرون شد و رفت
1 بی ضامن و رهن، وام می باید، نیست عنقا ما را به دام می باید، نیست
2 دندان که معطل است، درکامم هست نانی که صباح و شام می باید، نیست
1 هند است و جهان به کام می باید اوا نیست پاس هر خاص و عام می باید اوا نیست
2 تا حامله سازیم بزرگانش را یک مشت زر حرام می باید اوا نیست
1 در هند اگر کسی نرنجد از راست گویم طبقات خلق را بی کم و کاست
2 پنجی ست که شش نمی توانش کردن پاچیّ و دیوث و قحبه و حیز و گداست
1 دل خوش نکند نالهٔ زاری که مراست وز گریه نمی رود غباری که مراست
2 با همّت من دولت دنیا چه کند؟ این میکده نشکند خماری که مراست
1 دیدیم، سواد هند حیرت زار است روز کِه و مِه چو شام هجران تار است
2 بسته ست به کار همه شان بخت گره اینجا گِرِه گشاده در شلوار است