1 دل کار هوات می بسازد جان برگ عنات می بسازد
2 بد سازتر ازستم چه باشد وین هم ز قضات می بسازد
3 یکتا دل من نساخت با خود با زلف دو تاب می بسازد
4 می کش که خطات می بزیبد میکن که جفات می بسازد
1 دوش بر هندوی خود بدمستیی ترکانه کرد تا امید آشناوش (را) چنین بیگانه کرد
2 صبر اندک زاد را از خان و مان آواره یافت عقل پیرآموز را در سلسله دیوانه کرد
3 تا دلم در سنبل گلسای او یک خانه ساخت خار هجرش در دل پر خون هزاران خانه کرد
4 مشک را خون شد جگر کان عارض چون آینه زلف چین بر چین او مشاطگی بیشانه کرد
1 از لعل آبدار تو پاسخ همی رسد وز زلف تابدار تو دل را دمی رسد
2 پرورده شد ز خون دلم سالها غمت در انتظار آنکه مگر محرمی رسد
3 لیکن به دولت شه شادان شود به حکم هر گه که بندگان را بر دل غمی رسد
4 بهرام شاه آنکه به اقبال و نصرتش هر روز ذکر فتحی از عالمی رسد
1 مهرش از دل همی گذر نکند جان روا دارد این اگر نکند
2 خرمی چون کند دلی که در او مهر او روی مستقر نکند
3 تا به دیدار او نظر نکنی شادمانی به تو نظر نکند
4 زو به هر بد هزار شکر کنم زان کنم تا ز بد بتر نکند
1 روح ز تو خوبتر به خواب نبیند چشم فلک چون تو آفتاب نبیند
2 تشنه آب حیات چشمه نوشت غرقه به نوعی شود که آب نبیند
3 عشق تو در دل نشست و خاست نخواهد تا وطن خویش را خراب نبیند
4 زانکه چکد لؤلؤ خوشاب ز چشمم چشم تو در لؤلؤ خوشاب نبیند
1 یار چون عیسیم به ماه برد باز چون یوسفم به چاه برد
2 مردم دیده را عروس رخت روی بسته به جلوه گاه برد
3 آینه گر صفای او بیند دست چون صبحدم ز ماه برد
4 جز سخنهای همچو الماسش در و یاقوت او که راه برد
1 گر شمع تو بی زحمت پروانه بماند خورشید چو سایه ز تو درخانه بماند
2 از باده لبهای تو گر دل بشود مست درسلسله زلف تو دیوانه بماند
3 خون گشته دلی از خود آویخته دارد هر تار که از فرق تو در شانه بماند
4 ای گنج روان در دل ویران کنمت جای تابو که مگر گنج به ویرانه بماند
1 لبم از بوس او شکر چیند گوشم از لعل او گهر چیند
2 از گریبان چو او برآرد سر حور دامن ز شرم درچیند
3 در فراقش ز اشک و چهره من مرد باید که سیم وزر چیند
4 باغبان صبحدم نداند چید هر دم آنچ از رخش نظر چیند
1 پسرا تا کی از این خواهد بود وین دلم چند حزین خواهد بود
2 نه همانا که همه سال چنین مرکب حسن تو زین خواهد بود
3 بی قرینا که توئی گر زینسان خوی بد با تو قرین خواهد بود
4 امشبم روی چو بر روی تو نیست دانکه بر روی زمین خواهد بود
1 که بود جان که نه در بند وفای تو بود چه کند دل که نه خرسند جفای تو بود
2 سرِ ادبار من ار هست، مرا شاید؛ از آنک دیده آنجا نهد اقبال که پای تو بود
3 در هوای تو شدم ذره زرین آری ذره زرین بود آنجا که هوای تو بود
4 گر رضای تو در آن است که من خاک شوم خاک بر تارکم، آنجا که رضای تو بود