1 ما را به همه عمر سلامی نکند دوست تمکین درودی و پیامی نکند دوست
2 آید بر ما گه گه از روی ترحم بنشیند و بسیار مقامی نکند دوست
3 صد عشوه و صد نادره و بذله بگویم در پیش من آغاز کلامی نکند دوست
4 من بسته میان خدمت او را و مرا هیچ یک روز گرامی چو غلامی نکند دوست
1 چه کنم قصه کز آن مایه غم بر تن چیست با که گویم که از آن سرو روان با من چیست
2 جهد آتش ز دل آهن و حیران من از آنک حال بی آتش دل آن دل چون آهن چیست
3 دوست مارا غم عشق آمد و دشمن دل سوخت تو چه دانی که از آن دوست برین دشمن چیست
4 گر نگشتند ز رخسار و لبش خوار و خجل رنگ گل زرد و سرافکندگی سوسن چیست
1 کیست از دوران خونبارش دل صد پاره نیست همچو آبی گرد نا اهلیش بر رخساره نیست
2 هیچ عاشق دیده خوش در وجود کز رقیب دیدها سوی عدم آواره نیست
3 ای رفیقان عالم ترکیب اضداد است از آنک بوی گل بی خار و رنگ لاله بی رخساره نیست؟
4 بالغه گر می کند دنیایتان تن در دهید هیچ دلوی نیست در عالم که هر دم پاره نیست؟
1 کریمی کو که در عالم زبون نیست اسیر و عاجز این چرخ دون نیست
2 عروس بخت را گر زیوری هست در این نه حقه آیینه گون نیست
3 اگر این است هستی ها که دیدم درین کان هیچ نقدی نیست چون نیست
4 حسن بگذارد نیا را همان گیر که این کژدم در این طاس نگون نیست
1 ماهیست کز آن روی چو ماهت خبرم نیست وان چهره زیبای تو پیش نظرم نیست
2 همچون گل در خاکم و چون شکر در آب زان غم که ز رخسار و لبت گل شکرم نیست
3 بر گردون ظفرم هست ولیکن بر تو که دل و دیده و جانی ظفرم نیست
4 زرین کمران پیشم هر چند بپایند چه سود که از دست تو سیمین کمرم نیست
1 در عشق تو ای جان که چو تو خوش صنمی نیست سرگشته دلی چون من و ثابت قدمی نیست
2 گویند کم از یک نبود هرگز و چندم از عشق تو سرگرم اگر کم ز کمی نیست
3 ما را همه شادی ز غم تست فزون باد اندی که غمت هست اگر هیچ غمی نیست
4 زان است شکفته گل رخسار چو داری صد بدره دینار و مرا خود درمی نیست
1 عشق بازی صدم افزون افتاد لیک زینسان نه که اکنون افتاد
2 دوست بس طرفه و دلخواه آمد یار بس چابک و موزون افتاد
3 بر خیال رخ تو کرد گذر اشک من زان همه گلگون افتاد
4 من کم از هیچم و قسمم ز غمش طرفه آن کز همه افزون افتاد
1 دل در طراز حلقه زلفت در اوفتاد جان گر چه نقش بست ز دل برتر اوفتاد
2 در دام طره تو که پر دانه دل است سیمرغ حسن تو چه عجایب در اوفتاد
3 دل خو گرفته بر رخ و رخساره تو دید مسکین پیاده بود دلش در بر اوفتاد
4 گفتم که بر من آید دردا که رایگان بیماری دو چشم تو بر عبهر اوفتاد
1 روزی که مرا چشم به تو خوش پسر افتد آن روز همه کار دلم زیر سر افتد
2 عقلم سر خود گیرد و از پای در آید صبرم بسر کوی تو از دست برافتد
3 بر خلق زسرگشته هجران خبر افتد در شهر چو دیوانه تو بی خبر افتد
4 دیوانه آن ماه توان بود که روز خورشید فلک را ز رخش سایه در افتد
1 ایکه قدرت صد چو گردون آورد دور گردون چون توئی چون آورد
2 رأی تو رسمی که آرد در جهان همچو رویت خوب و میمون آورد
3 رنگ و بوی خلق و خلقت آسمان گر نیارد ماه گردون آورد
4 آتش خشمت که بر کوه اوفتد همچو لاله سنگ را خون آورد