1 ای بنسب شهریار وی بحسب پادشاه رأی تو خورشید خلق روی تو ظل اله
2 صورت جود و کرم قوت خیل و حشم حیلت زر و درم حجت دیهیم و گاه
3 دولت و دین را یمین ملت خود را امین فخر ملوک زمین سلطان بهرام شاه
4 بخت چو پیشت دوید مدح ز دولت شنید فاتحه خواند و دمید بر تو و بر بارگاه
1 خاک را چاک زد ای دوست گیاه عمر برباد مده باده بخواه
2 بی نظر چشم شکوفه است سفید بی گناه دل لاله است سیاه
3 در چمن عود همی سوزد باد وز فلک رنگ همی ریزد ماه
4 شود آیینه گردون تاریک هر زمانی که کند در ما آه
1 ای غمت اندر دلم آویخته درد تو با جان من آمیخته
2 در خم زلفت دل من بیگناه مانده و بر تار موی آویخته
3 خیز و به نزدیک من آی و ببین کز تو چه فتنه است برانگیخته
4 عشق ز من ناشده باز آمده صبر به من نامده بگریخته
1 ای همچو ماه پیشرو لشکر آمده وی از تو آفتاب امیدم بر آمده
2 گریان و مستمند و پریشان برون شده خندان و شادمانه به آیین در آمده
3 خورشید بر تو ز اول بسیار سرزده وانگه ز شرم چهره تو برسر آمده
4 رفته ز بحر پاکی چون آب پاره ای واکنون بسی عزیزتر از گوهر آمده
1 ای آرزوی دیده بینا چگونهای وی مونس دل (من) تنها چگونهای
2 از ناز و نازکی اگر اینجا نیامدی باری یکی بگوی که آنجا چگونهای
3 در است صورت تو و دریاست چشم من ای در دور مانده ز دریا چگونهای
4 دل هدیه تو کردم آن را نخواستی جان تحفه میفرستم این را چگونهای
1 ای مونس جان من کجائی از دیده من چرا جدائی
2 چون دل دهدت که هر زمانی صد باره به نزد من نیائی
3 در دل شغب و دغا چه داری بی رحمت و بی وفا چرائی
4 از دور ببینمی پریشان دندان چه زنی و لب چه خائی
1 ما را رخ آن نگار بایستی آن شاهد روزگار بایستی
2 گویند حدیث یار خود ناری اول باید که یار بایستی
3 در دست و دلم ز روضه وصلش چون گل نرسید خار بایستی
4 آید بر من شکار دل وقتی بازش هوس شکار بایستی
1 چو جانم گرامی همی داشتی سرم را به گردون برافراشتی
2 ز روی بزرگی چه واجب کند بیفکندن آن را که برداشتی
3 چه کردم نگوئی کزینسان مرا میان جهان خوار بگذاشتی
4 تو تا کردی از مهر من دل تهی دلم را ز حسرت بینباشتی
1 رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی
2 بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی
3 همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه از زمینم برگرفتی در هوا بگذاشتی
4 در بهار حسن تو مانده تنم با جان خشک آب ما از دیده ده چون دانه از دل کاشتی
1 ای سعد فلک بندگی شاه گرفتی وز دیده و جان خدمت درگاه گرفتی
2 گوئی ز قران قسمت یک یک ز سلاطین صدصد بنهادی و سر از شاه گرفتی
3 بهرامشه ای شاه که از رایت شبرنگ در کوکبه چون زلف بتان ماه گرفتی
4 در رزم همه پای بد اندیش بریدی در بزم همه دست نکو خواه گرفتی