ای بنسب شهریار وی بحسب از سید حسن غزنوی غزل 61
1. ای بنسب شهریار وی بحسب پادشاه
رأی تو خورشید خلق روی تو ظل اله
...
1. ای بنسب شهریار وی بحسب پادشاه
رأی تو خورشید خلق روی تو ظل اله
...
1. خاک را چاک زد ای دوست گیاه
عمر برباد مده باده بخواه
...
1. ای غمت اندر دلم آویخته
درد تو با جان من آمیخته
...
1. ای همچو ماه پیشرو لشکر آمده
وی از تو آفتاب امیدم بر آمده
...
1. ای آرزوی دیده بینا چگونهای
وی مونس دل (من) تنها چگونهای
...
1. ای مونس جان من کجائی
از دیده من چرا جدائی
...
1. ما را رخ آن نگار بایستی
آن شاهد روزگار بایستی
...
1. چو جانم گرامی همی داشتی
سرم را به گردون برافراشتی
...
1. رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی
نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی
...
1. ای سعد فلک بندگی شاه گرفتی
وز دیده و جان خدمت درگاه گرفتی
...
1. گر دوست غم دوست بخوردی سره بودی
ور دشمنییی نیز نکردی سره بودی
...
1. خورشید چنان نور ندارد که تو داری
ناهید چنان سور ندارد که تو داری
...