گفتی دل دیوانه تو را شیدا از مجد همگر رباعی 301
1. گفتی دل دیوانه تو را شیدا کرد؟
نی نی که در آورد مرا از پا درد
1. گفتی دل دیوانه تو را شیدا کرد؟
نی نی که در آورد مرا از پا درد
1. چون دست اجل تخته برهان بسترد
بس بار مظالم که بدان عالم برد
1. مرگ تو بر آورد ز ایوانم گرد
هجر تو سراسیمه و حیرانم کرد
1. گفتم چو دلم لابه گری پیش آرد
روزی دلت آئین جفا بگذارد
1. هرگز نکنی میل و دلت نگذارد
کاندر عمری دمی دلت یاد آرد
1. آن درد که کوه را خروشان دارد
وان سوز که آب بحر جوشان دارد
1. زلف تو که خون ریختن آئین دارد
کفریست که رونق دوصد دین دارد
1. با خوت که آدمی سرشتی دارد
با بوت که صد گل بهشتی دارد
1. گر چه دلم از جور تو داغی دارد
از پشتی صبر خود دماغی دارد
1. از وصل رخت هر که نشانی دارد
از من به خطا در تو گمانی دارد
1. نه دل ز غمت ذوق جوانی دارد
نه برگ نشاط و شادمانی دارد
1. دلدار ز سینه زنگ غم می سترد
نقش غمم از دل حزین می سترد