غم از دلم به جدائی جدا نمی گردد از مجد همگر غزل 37
1. غم از دلم به جدائی جدا نمی گردد
دلم ز بند ملامت رها نمی گردد
1. غم از دلم به جدائی جدا نمی گردد
دلم ز بند ملامت رها نمی گردد
1. سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد
سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد
1. یا آن دل گم گشته به من باز رسانید
یا جان ز تن رفته به تن باز رسانید
1. دلبرا دوش در آن عیش منت یاد نبود
که دل بنده ز بند غمت آزاد نبود
1. ترا تا دل بسان سنگ باشد
مرا هم دل بدینسان تنگ باشد
1. حبذا نزهت بادی که ز بغداد آید
خاصه کز مسکن آن حور پریزاد آید
1. مراد من ز وصال تو برنمیآید
بلای عشق تو بر من به سر نمیآید
1. شکرش در سخن گهر ریزد
خنده اش پسته بر شکر ریزد
1. آخر ای باغ امیدم گل شادی به برآر
آخرای ای صبح نویدم شب هجران به سر آر
1. یارب این واقعه کی بر دل من کرد گذر
که بزودی کند آن سنگدل آهنگ سفر
1. بردی دل من ز چشم مخمور
ای چشم بدان ز چشم تو دور