1 بسوختیم و ز ما هیچ بر نیامد دود به درد عمر شد و ناله مان کسی نشنود
2 نفس برید و دل از مهر همنفس نبرید غنود بخت و دمی یار در برم نغنود
3 نداند آنچه مسلمان که سنگدل پریئی به کافری دل مومین مومنی بر بود
4 به غمزه چشمان بر خون من نبخشاید خدنگ و پیکان بر خون صید کی بخشود
1 خدای جز به توام کام دل روا مکناد به جز هوای تو با جانم آشنا مکناد
2 گرم رها کند از حلق بند جان شاید ز بند زلف تو حلق دلم رها مکناد
3 زمانه تا ز تن من جدا نگردد جان ترا جدا زمن و من ز تو جدا مکناد
4 طبیب درد من دردمند بی دل را به جز به داروی پیوند تو دوا مکناد
1 هر شب چو ز هجر تو دل تنگ بنالد از سوز دلم سنگ به فرسنگ بنالد
2 هر صبحدم از درد فراق تو بنالم زانگونه که در وقت سحر چنگ بنالد
3 از ناله من در غم تو کوه بگرید وز گریه من هر سحری سنگ بنالد
4 بلبل به گلستان بخروشد چو دل من وز آرزوی آن رخ گلرنگ بنالد
1 شکری نیئی شکر کو چو تو خوش دهان ندارد قمری نئی قمر کو شکرین زبان ندارد
2 به خوشی و دلستانی به دو هفته ماه مانی نه که ماه آسمانی لب درفشان ندارد
3 به کشی و سر فرازی به مثال سرونازی نه که سرو با درازی قدمی روان ندارد
4 بنشان به آب لعلت ز دل من آتش غم به نشان آنکه گفتی دهنم نشان ندارد
1 تالعل تو سنگبار باشد بس دیده که اشکبار باشد
2 در بحر غم تو هر که افتد در آرزوی کنار باشد
3 هرگز دل من قرار گیرد تا عشق تو برقرار باشد
4 گر هجر تو اینچنین نماید عالم ز غم تو زار باشد
1 خورشید رخت چون ز سر کوی برآید فریاد زن و مرد زهر سوی برآید
2 مه کاسته زانروی برآید که به خوبی هر شب نتواند که چو آن روی برآید
3 مرد ارشنود بوی تو از زن ببرد مهر زن گر نگرد سوی تو از شوی برآید
4 چون قد تو کی سرو دلارای بروید چون روی تو کی لاله خود روی برآید
1 غم از دلم به جدائی جدا نمی گردد دلم ز بند ملامت رها نمی گردد
2 دل مرا ز غم عشق سرزنش مکنید که دل به سرزنش از عشق وا نمی گردد
3 چو ذره ئیست دل من هوا پرست از مهر که ذره ای ز هوائی جدا نمی گردد
4 چگونه من به تن خویش پارسا گردم که پادشاه تنم پارسا نمی گردد
1 سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد
2 چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد
3 اگر از سر هوائی نفسی زنم به شادی دل غم پرست بر من همه شادئی سرآرد
4 من و مجلس غم اکنون که ز بزم شادمانی نه دلم همی گشاید نه میم همی گوارد
1 یا آن دل گم گشته به من باز رسانید یا جان ز تن رفته به تن باز رسانید
2 یا جان بستانید زمن دیر مپائید یا یار مرا زود به من باز رسانید
3 بی شمع رخش نور ندارد لگن دل آن شمع چگل را به لگن باز رسانید
4 بی سرو قدش آب ندارد چمن جان آن سرو روان را به چمن باز رسانید
1 دلبرا دوش در آن عیش منت یاد نبود که دل بنده ز بند غمت آزاد نبود
2 اگر از صحبت من یاد نیاوردی هیچ آخر ای سنگدل از عهد منت یاد نبود
3 شرم روی من و خشم آوری خلق مگیر شرمت از آن همه بد کردن و بیداد نبود
4 سنگ خارا ز دلت به که در آن شادیها رحمتت بر من دلخسته ناشاد نبود