1 نیست روزی که مرا از تو جفائی نرسد وز غمت بر دل من تازه بلائی نرسد
2 نگذرد بر من دلسوخته روزی به غلط که در آن روز مرا تازه جفائی نرسد
3 این زمان عیسی ایام توئی بهره چرا دل بیمار مرا از تو دوائی نرسد
4 اگر از سنگدلی کوه شدی از چه سبب برسر کوی توام هوئی و هائی نرسد
1 کجا از دوزخ اندیشد تنی کز مهر تو سوزد چرا یاد بهشت آرد دلی کز مهرت افروزد
2 گر افلاطون شود زنده شود شیدا و چون بنده ز عشق آن لب و خنده زلفظش ابجد آموزد
3 روا باشد به جان تو که در دور زمان تو دل نامهربان تو ز جانم وام کین تو زد
4 دل آزارا جگر سوزا بسا شبها بسا روزا دلم با عشق جان سوزا به راهت دیده بر دوزد
1 بر من همه خواری از دل آمد کز وی هوس تو حاصل آمد
2 با بار غمت دل ضعیفم افتاده و پای در گل آمد
3 وین نیست عجب که بار عشقت بر کوه و بحار مشکل آمد
4 بر که رغم غمت کشیدند از درد تو در زلازل آمد
1 چون زلف سرفشان تو در تاب میرود شب در پناه پرتو مهتاب میرود
2 چون ابروی کمانکش تو تیر میکشد از چشم عاشقان تو خوناب میرود
3 بر بوی روز وصل تو و بیم هجر شب این سوی بزم و آن سوی محراب میرود
4 صد جادوی فسان خوان افسانه میکنند تا چشم نیممست تو در خواب میرود
1 در جهان دل شده ای نیست که غمخوار تونیست هیچ دل نیست که او شیفته در کار تو نیست
2 در همه روی زمین زنده دلی نتوان یافت که به جان مرده آن نرگس خونخوار تو نیست
3 تا به خوبی چو مه و مشتری آمد رویت کیست آنکو به دل و روح خریدار تو نیست
4 تا تو بر دست گرفتی ستم و خیره کشی هیچکس نیست که در عشق گرفتار تو نیست
1 اگر به صبر مرا با تو چاره باید کرد دلم صبورتر از سنگ خاره باید کرد
2 و گر ز جور کند جامه پاره مظلومی مرا ز جور تو صدجان نثاره باید کرد
3 تو جورهای نهان می کنی و ترسم از آن که راز عشق توام آشکاره باید کرد
4 مرا به ترک تو گفتن ز دل اجازت نیست نخست با دل ریش استخاره باید کرد
1 نه چو رخت ماه سخنگو بود نه چو قدت سرو سمن بو بود
2 سرو بنا از بر چشمم مرو سرو همان به که بر جو بود
3 دیده زبالای تو جوید بلا چو نشنیدم که بلا جو بود
4 بهر تو داریم سرشکی چو می اشک ندیدیم که بر غو بود
1 سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد
2 چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد
3 اگر از سر هوائی نفسی زنم به شادی دل غم پرست بر من همه شادئی سرآرد
4 من و مجلس غم اکنون که ز بزم شادمانی نه دلم همی گشاید نه میم همی گوارد
1 تا سر زلف تو شوریده و سرکش باشد کارمن چون سر زلف تو مشوش باشد
2 عشقت آن خواست که در راه تو تا جان دارم بار عشق تو بر این جان بلاکش باشد
3 تا کمان تو بود ابرو و تیرت مژگان دلم از تیر غم آکنده چو ترکش باشد
4 تا بود نقش خیال رخ تو در چشمم رویم از اشک چو بیجاده منقش باشد
1 دم فروکش دلا که همدم نیست راز خود خود شنو که محرم نیست
2 راه مردی و مردمی و وفا این سه خصلت در اهل عالم نیست
3 گر بجوئی حفاظ درسگ هست لیک در ذات نسل آدم نیست
4 چو بقای جهان و گردش چرخ عهد کس پایدار و محکم نیست