1 غم از دلم به جدائی جدا نمی گردد دلم ز بند ملامت رها نمی گردد
2 دل مرا ز غم عشق سرزنش مکنید که دل به سرزنش از عشق وا نمی گردد
3 چو ذره ئیست دل من هوا پرست از مهر که ذره ای ز هوائی جدا نمی گردد
4 چگونه من به تن خویش پارسا گردم که پادشاه تنم پارسا نمی گردد
1 حس جهانگیر تو مملکت جان گرفت کفر سر زلف تو عالم ایمان گرفت
2 دل چو نسیم تو یافت جامه به صد جادرید دیده چو روی تودید ترک دل و جان گرفت
3 جان بشد و آستین بر من مسکین فشاند دل شد و یکبارگی دامن جانان گرفت
4 جامه جان پاره شد در تن من از غمت تا غم هجرت مرا باز گریبان گرفت
1 گر تو پنداری که عشقم هر دم افزون نیست هست یا دلم در دوری روی تو پر خون نسیت هست
2 ور ترا شبهت بود کاندر فراقت بردلم هر شب از خیل عنا وغم شبیخون نیست هست
3 ور تو صورت بسته ای کز عکس دندان ولبت چشم من پر لعل ناب و در مکنون نیست هست
4 ور بری ظن کاندرین شبهای تیره بردرت از سرشک دیدگانم خاک معجون نیست هست
1 خورشید رخت چون ز سر کوی برآید فریاد زن و مرد زهر سوی برآید
2 مه کاسته زانروی برآید که به خوبی هر شب نتواند که چو آن روی برآید
3 مرد ارشنود بوی تو از زن ببرد مهر زن گر نگرد سوی تو از شوی برآید
4 چون قد تو کی سرو دلارای بروید چون روی تو کی لاله خود روی برآید
1 در عشق هیچ درد چو درد فراق نیست بر دل غمی بتر ز غم اشتیاق نیست
2 از من مخواه صبر و مفرمای دوریم کم طاقت صبوری و برگ فراق نیست
3 در عشق طاق ابروی آن جفت نرگست یک دل به من نمای که از صبر طاق نیست
4 گفتی که وصل ما و ترا اتفاق هست ما متفق شدیم و ترا اتفاق نیست
1 ز پیش از آنکه برتابی عنانت دلم همراه شد با کاروانت
2 همی سوزد در آتش از غم آن که باد سرد یابد گلستانت
3 ز بیم آنکه در ره رنج یابد مسلسل مشک و رنگین ارغوانت
4 ز گرد شاهراه آید گزندت ز تاب آفتاب آید زیانت
1 تالعل تو سنگبار باشد بس دیده که اشکبار باشد
2 در بحر غم تو هر که افتد در آرزوی کنار باشد
3 هرگز دل من قرار گیرد تا عشق تو برقرار باشد
4 گر هجر تو اینچنین نماید عالم ز غم تو زار باشد
1 اگر شکایتم از هجر یار باید کرد نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد
2 وگر نثار ره وصلش اختیار کنم نه در اشک که جانها نثار باید کرد
3 گرش درست بود وعده وصال چه باک هزار سالم اگر انتظار باید کرد
4 به مهربانی بر من کس اختیار مکن وگرنه ترک سرم اختیار باید کرد
1 یا ترک من بی دل غمخوار بگوئید یا حال من دلشده با یار بگوئید
2 یا از من و از غصه من یاد نیارید یا قصه در دم بر دلدار بگوئید
3 با تنگ دهانی که لبش داروی جانهاست حال مرض این دل بیمار بگوئید
4 شرح دل محروم ستم یافته من با آن دل بی حم ستمکار بگوئید
1 خدای جز به توام کام دل روا مکناد به جز هوای تو با جانم آشنا مکناد
2 گرم رها کند از حلق بند جان شاید ز بند زلف تو حلق دلم رها مکناد
3 زمانه تا ز تن من جدا نگردد جان ترا جدا زمن و من ز تو جدا مکناد
4 طبیب درد من دردمند بی دل را به جز به داروی پیوند تو دوا مکناد