1 کسی که بر لب لعل تو کامرانی یافت چو خضر تا به ابد عمر جاودانی یافت
2 هر آنکه دید رخت جان آشکارا دید هر آنکه یافت لبت آب زندگانی یافت
3 هر آنکه رسته دندان چون در تو گزید زجزع دامن پر لعل های کانی یافت
4 کسی که بر گل رخسار تو فکند نظر کنار خویش پر از اشک ارغوانی یافت
1 غم عشق تو یکدمم کم نیست مونسم بی رخ تو جز غم نیست
2 در تو یک جو وفا نماند و هنوز عشق تو ز آنچه بد جوی کم نیست
3 در جهان تا غم تو پای نهاد یک دل شاد خوار و خرم نیست
4 صبر با عشق من ندارد پای عشق با صابری مسلم نیست
1 دم فروکش دلا که همدم نیست راز خود خود شنو که محرم نیست
2 راه مردی و مردمی و وفا این سه خصلت در اهل عالم نیست
3 گر بجوئی حفاظ درسگ هست لیک در ذات نسل آدم نیست
4 چو بقای جهان و گردش چرخ عهد کس پایدار و محکم نیست
1 آن دل که جو جانش داشتم نیست صبری که بر او گماشتم نیست
2 زلف تو ز درج سینه دل بربود لابد چو نگه نداشتم نیست
3 باری دل تو نگاهدارم کآن نقش کز او نگاشتم نیست
4 چون شمع به جز ز سوز هجرت امید حیات چاشتم نیست
1 یا جانم ازین قالب دلگیر برآرید یا کامم از آن دلبر کشمیر برآرید
2 تا فاش شود قصه دیوانگی ما یک روز مرا بسته به زنجیر برآرید
3 گر کافر مطلق نیم آدینه به بازار در روی من آوازه تکبیر برآرید
4 بر شارع ره با می و معشوق نشینید و آواز نی ونوش و ده وگیر برآرید
1 چون زلف سرفشان تو در تاب میرود شب در پناه پرتو مهتاب میرود
2 چون ابروی کمانکش تو تیر میکشد از چشم عاشقان تو خوناب میرود
3 بر بوی روز وصل تو و بیم هجر شب این سوی بزم و آن سوی محراب میرود
4 صد جادوی فسان خوان افسانه میکنند تا چشم نیممست تو در خواب میرود
1 چو غنچه وقت سحر حلّهپوش میآید نوای بلبل مستم به گوش میآید
2 گل از کرشمهگری سرخروی میگردد چو سرو بسته قبا سبزپوش میآید
3 به وقت صبح ز باد بهار پنداری که بوی طبلهٔ عنبرفروش میآید
4 ز سوز ناله بلبل میان لاله و گل چو لاله خون دل من به جوش میآید
1 نه چو رخت ماه سخنگو بود نه چو قدت سرو سمن بو بود
2 سرو بنا از بر چشمم مرو سرو همان به که بر جو بود
3 دیده زبالای تو جوید بلا چو نشنیدم که بلا جو بود
4 بهر تو داریم سرشکی چو می اشک ندیدیم که بر غو بود
1 یا ترک من بی دل غمخوار بگوئید یا حال من دلشده با یار بگوئید
2 یا از من و از غصه من یاد نیارید یا قصه در دم بر دلدار بگوئید
3 با تنگ دهانی که لبش داروی جانهاست حال مرض این دل بیمار بگوئید
4 شرح دل محروم ستم یافته من با آن دل بی حم ستمکار بگوئید
1 اگر شکایتم از هجر یار باید کرد نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد
2 وگر نثار ره وصلش اختیار کنم نه در اشک که جانها نثار باید کرد
3 گرش درست بود وعده وصال چه باک هزار سالم اگر انتظار باید کرد
4 به مهربانی بر من کس اختیار مکن وگرنه ترک سرم اختیار باید کرد